سر زدم به آردا. تاپیک پستهای آخر رو دیدم. یاد نوشتهام افتادم. که کسانی خونده بودنش. یادم افتاد که دیگه اینجا خونده نخواهم شد. و با این فکر انگار فهمیدم دردش چیه.
میخواستم برم با مشت به درهای بستهی تالارهای شورای ماهاناکسار بکوبم. فریاد بزنم اینجا رو باز کنید. این کندذهن کندقلم بالاخره پیدا کرد تعبیری رو که باید پیدا میکرد. بازش کنید که بارش رو دلش نمونه.
درد بسته شدن آردا، درد مردنه. درد مردن یکی از شخصیتهای من. یکی که چند سال پیش از خودم جدا کرده بودم و موقع سختیها، خیالم راحت بود که یک قطعه از روحم اونجا محفوظه. این یکی دو سال ازش دور بودم. اونقدر دور که گاهی این قطعه از روح رو حس نمیکردم. اما بود.
آردا بسته شد: یکی از جانپیچهای من از بین رفت.