کلی چیز که باید بهشون فکر کنم، کلی تصمیم که باید بگیرم، کلی کار که باید انجام بدم، و من از همه ی اینها به شراب کتاب پناه برده ام۱.
سه روز پیش دستنوشته هایی پیدا کردم(اگرچه گم نشده بودند) از سال ۸۶ (+یکی از ۸۵ و یکی دوتا از ۸۸) که تنها خاطرات مکتوب من در تمام عمر بودند. قبل از خوندن تصور میکردم شرم آور بودنشون منو از نوشتن در اینجا دلسرد میکنه. اما انگیزه ام رو بیشتر کردند. نه به این دلیل که شرم آور نبودند [:دی] ، به این خاطر که واقعا چیزهایی از گذشته رو (شاید حتی بی ارزش) به یادم میاوردند که نیاز به یادآوریشون داشتم. [اگر از تلاش مذبوحانه برای ثبت آمار بارشهای جوی و ... صرف نظر کنیم.] و با اینکه جالب نبودند [مگه الان تو چیزایی که مینویسم چه خبره که انتظار بره ۸ سال پیش جذاب باشن؟!] بودنشون بهتر از نبودنشونه.
تو اتاق سابق( و انباری فعلی) چیزهای دیگه ای هم پیدا کردم که پر از خاطره بودند اما درد نداشتند و این هم عجیبه و هم کمی ترسناک.چنان که افتد و دانی.
پ.ن.۱.در راستای خودروانشناسی، شاید جدا علت کتابخونتر شدنم در یکسال اخیر همین باشه+موسیقی
پ.ن.۲.استتوس:در تنها گوشه دلپذیر دانشگاه، به صرف نسخه اکستندد هابیت:نبرد پنج سپاه و هات چاکلت. در حال تحمل درد IBS ناشی از گرمای این تنها نوشیدنی گرم دلپذیر.
پ.ن.۳.ریدینگ استتوس:دنیای قشنگ نو، حدود ۶۵٪. هیچ قضاوتی رو مکتوب نمیکنم که با پایان کتاب خلافش ثابت بشه. با این حال تا حدود ۵۰٪ خیلی به کتاب مطمئن تر بودم.
بدون توضیح از سفر یکشنبه:
همینطور عکس گرفتن
مثلا وقتی مثه من میخوای فایلارو سر و سامون بدی و به عکسای گذشته تر نگاهت میفته و برا مدتی میری اونجا ..
بعضی آهنگا هم میتونن این کارو بکنن
..
این گله چه نازه
...
یه حس پارادوکس باری نسبت بهت پیدا کردم
چیزی شبیه سرمای بارون
که سرما میخوری
ولی خیس میشی هم