1-از بالای سرم یه صدایی اومد کاملا شبیه در بالکن رو به حیاط پشتی. همونقدر تیز و کشدار. صدای اذان مسجد و گرمی آفتاب و نشستن وسط خاک و گیاه باعث شد بدون یه لحظه تردید بالا رو نگاه کنم و ببینم کی اومده رو بالکن. ولی طبیعتا چیزی جز آسمون دود گرفته و ساختمون دانشکده ندیدم. مسلمان نشنود کافر نبیند چنین ضد حالی. قشنگ معلومه چقدر زور شرایط محیطی به حافظه میچربه.
2-شنبه هفته پیش، یعنی 17 بهمن، حوالی ساعت 4. توضیحش بمونه برا یه پست دیگه.
----------
چقد تو این ماه کم اومدم اینجا.بهونه ای هم ندارم براش. الانم اگه از ترس فراموش شدن بعضی خاطره ها نبود اینجا نبودم :(
پ.ن.1-همونطور که قبلا هم عرض شد، بنده متخصص ایجاد بحرانهای غیرضروری خودساخته ام. اون چیزی که تو "دفچ" ابراز امیدواری کرده بودم که تا نیمه ی بهمن تموم شه هنوز تموم نشده و به این زودی هم تمام نخواهد شد. روزی که کار اینجا فیچین شه[این هم معادل ندارد] یه جشن درست و حسابی میگیرم. ولی دلتنگی جایی که الان هستم باقی خواهد موند.
پ.ن.2-احتمالا بعدها ثابت میشه که گربه ها در رندگی شهری جوری فرگشت پیدا کددن که خوشگلتر بشن و بتونن غذای بیشتری از آدمای ساده ای مثل من بدست بیارن. خواستم اینجا بشینم درس بخونم، بعدش ناهارمو بخورم و برم MK. احتمالا اشتباهم این بود که قبل از شروع درس درشو باز کردم و ایشون رو به این سمت کشوندم.نامنبرده حدود یک ساعت هر ترفندی که بلد بود به کار بست و حدود نصف ناهارمو ازم گرفت.ایشون:
آخرش هم که دید دیگه خبری نیست چنان گذاشت و رفت که ...
پ.ن.3-وقتی میگه "یاد آن بهین بنفشه ی ایرانی کبود" این باید برداشت بشه. اون مخروط هم همین الان از درخت افتاد و قراره بره پیش خانواده جدیدش.
پ.ن.4-تنها گوشه ی دلپذیر دانشگاه، زیر آفتاب گرم یه ظهر زمستانی.