-وقتی هنوز تو شوک همچین خبری هستی همهچیز مسخره به نظر میاد. از سطرها و صفحهها قلمفرسایی در باب معرفت و توجیه و صدق تا طراحی دکمههای ریموت در. اینجور وقتا اون «که چی» همیشگی، پتکی میشه بزرگتر از هروقت دیگهای و هرچیز که احساست رو درگیر نکنه له میکنه.
-تو گیجی بعد خبر بودم که چشمم افتاد به مجلهی تبلیغاتی فلان شرکت. پتکی که گفتم رفت بالا تا از ورود افکاری تا این حد سطحی به ذهنم جلوگیری کنه. فروش و توسعه و استارتآپ و هر زهر مار دیگهای که تمام معنای زندگی وانمود میشن. ولی بالای سرم متوقف شد. یادم اومد آشنایی من و اون هم بواسطهی همین دنیاها و ارتباطمون در همون سطح بود. یادم میره که توی این مسخرهبازیها هم زندگی جریان داره.
-مضحک نیست که هفته پیش ازش خواستم وقتایی که این هفته میاد رو بنویسه؟ مسخره نیست که همین سهشنبه بهش گفتم تا قبل از شروع کار کدوم آموزشها رو ببینه؟ احمقانه نیست که دو هفته پیش یه گلدون گذاشت رو میزش و الان خودش نیست و گلدونش هنوز هست؟ که هنوز برچسب کارای برنامهریزی شدهش رو میزش چسبیده؟ ظالمانه نیست که یه ماه پیش با ذوق میگفت دفتر جدید چقد حس کار میده و الان هیچ حسی نداره؟ و من احمق تو دلم این همه برونگرایی احساسات رو شماتت میکردم. ولی خب، نیمهی پرش اینه که امثال من که بمیریم آدمای کمتری یاد خاطراتشون میفتن. کاش تو هم هیچوقت از حس کار نمیگفتی. چقدر خوب شد که اون جدول لعنتی وقتها که ازت خواسته بودم رو پر نکردی.
-دنیای عجیبی شده. تو گروهی که خودش هست برای بازماندگان آرزوی صبر میشه. میشه به جای آرزوی سوم شخص، به خودش پیام داد که خدا رحمتت کنه. هیچوقت تیک دوم نمیخوره ولی اگه فقط یه پیام باشه که تیک دومش اهمیت نداشته باشه همینه.
-نمیدونم همه انقدر خودخواهن یا نه، کمتر میتونم به چیزی غیر از اشتراکاتم با اونی که رفته فکر کنم. تو این مورد، به داکیومنتی که هفته پیش باهاش شیر کردم، به میللیستی که دو هفته قبل اسمش رو توش گذاشتم. به اون زیرپایی لعنتی. اون زیرپایی لعنتی که حواسم نبود و کشیده بودمش سمت خودم و هیچوقت بابتش عذرخواهی نکردم.
-اینکه بجای نشستن رو صندلی روبروم زیر چند متر خاکی اونقدر غیرقابل باوره که هی فراموشش میکنم. ولی کاش هیچوقت فراموشم نشه. از اینکه فک کنم بعد شنیدن همچین خبری(آره رفیق، تو دیگه تبدیل به خبر شدی) تغییر کردهم خجالت میکشم. حس میکنم مال خودم نیست، حرومه. ولی اگه اتفاق افتاد حلالش کن. لطفا.