امروز با قشنگترین استادم حرف زدم.
آرامشبخش بود حرفاش. نه امیدبخشی پراطمینانش از پس سفری ۲۰ساله، اینکه مسیره هرچقدر سخت، بیراه نیست و تهش -احتمالا- یه چیزی هست.
امروز با قشنگترین استادم حرف زدم.
آرامشبخش بود حرفاش. نه امیدبخشی پراطمینانش از پس سفری ۲۰ساله، اینکه مسیره هرچقدر سخت، بیراه نیست و تهش -احتمالا- یه چیزی هست.
روز سختی بود. مثل همهی دوشنبههای اخیر. نمیشد شرکت رو تحمل کرد. اومدم بیرون که شاید فکر کنم. نشد.
ولی خوب شدم، به جز این آخرش.
حق با اون بودا. ولی ناراحت شدم. فکر میکردم با این یکی س کار داره.
و دیشب حرف زدیم. خیلی.
بزرگترین حسرتم اینه که نمیشه مرورش کرد. برخلاف همیشه که مکتوب بود.
نمیدونم از چی بنویسم. چیزهای زیادی روشن شد. و چیزهای زیادی هم نه.
همچنان نمیدونم تهش چی میشه. «همهچی به من بستگی داره»؟
ولی قشنگ بود دیشب. زیاد. ازینا که موقع برگشت تو اتوبوس بیدلیل لبخند میزنی.
چقدر هفتهی عجیبی بود، و چقدر عجیب که چیزی ازش ننوشتم.
چهارشنبهی پیش، اونقد باورنکردنی که نمیشه توصیفش کرد.
چقدر صبح بدی بود، کنار همه فکرای بد، به این فکر میکردم که داستان هم دیگه فقط میتونه منو بخوابونه. ته یه سری از حرفای معمولی، وسوسه شدم که اینو بگم براش، داستان جام آتشین. یکی دو ساعت گذشت و ندید. پاکشون کردم.
ولی نوتیفاش رو دید. و دوباره گفتم. و حرف پیش رفت و پیش رفت. تا به نزدیکی موضوع رسید. مثل عبور از کنار آیزنگارد، با خودش بدون باز کردن موضوع درد دل کردم. چند ساعت حرف زدیم، داشت تموم میشد. یه بار دیگه پرسید قضیه چیه. گفتم نمیتونم بگم. نه میدونم که درسته گفتنش یا نه، و نه شهامتشو دارم. تا اینکه سه تا مشخصه از موضوع پرسید.
میتونستم با یه کلمه بحث رو ببندم، یا همه چی رو بگم. وقت خواستم ازش. بعد نیم ساعت، تمام خودخواهیمو جمع کردم و فکر کردم با گفتنش هر اتفاقی بیفته از وضعیت فعلی بهتره. گفتم «هر سه تا»
برا اون هم اونقدی دور از ذهن بود که نخواد تفسیرشو قبول کنه. صریحتر گفتم، و اون هم از تضاد درونیش گفت. و من...
تا آخر شب حرف زدیم. بخش زیادی از این یه هفته هم با نادیدهگرفتن تضاد درونی گذشت. لحظات خوب، لحظات خیلی خوب، و لحظاتی که وحشت سایهی تردید کشنده بود.
قراره فردا در مورد خیلی چیزها از جمله تردیدها حرف بزنیم. هیچ ایدهای ندارم تهش چی میشه.
اگه بخوای با عقل به قضیه نگاه کنی باید جمع شه.
اگه بخوای با عقل به قضیه جمع شدن نگاه کنی، میبینی هدف سلبیه و هیچ ویژن امیدبخشی برای تلاش نمیده.
رسیدن به این بن بست حاصل یه ساعت و نیم راه رفتن بود.
ولی بپذیریم که اگه همهی اینا به خاطر تفاوت روحیاته خیلی نامردیه.
-------------
و به فراخور آخرین فکر خطور کرده، یک رباعی در ذهن پلی میشود، و در ذهن پلی میشود، و در ذهن پلی میشود...
به جهت افزایش اعتماد به نفس بد نیست چیزایی که کار رو سخت میکنن هم برشمریم دیگه، ها؟
اینکه بدون فیدبک منفی بخوای باهاش بجنگی سختش میکنه.
اینکه هر روز جلو چشمت باشه.
------------------------
جهت تنویر افکار آیندگان: حرف از پیروزی و شکست در فراموش کردن بود. پیروزی نافرجام هم یعنی فراموش کردنی که تهش ببینی لازم نبوده.
نمیدونم امید به پیروزی نافرجام از فلاکت و مطلوبیت خوشسلیقگی متقابل ناشی میشه یا امید به حل برخی تعارضات در نتیجهی نافرجامی.
شاید چند وقت دیگه خودم هم نفهمم چی نوشتم اینجا، ولی همینقدر شفافیت هم زیادهروی بوده.
------------------------
«همانا شما را با خلقیات گوناگون آفریدیم تا در تعبیر رفتارها دهانتان سرویس شود»
شکست رو باید بپذیرم وقتی که حتی تلاشهام در جهت پیروزی با تصور نافرجام بودنش زیبا جلوه میکنن؟
پذیرش شکست هم راحت نیست وقتی نافرجام بودن پیروزی صرفا یه احتمال احمقانه است.
بعضی وقتها یه جوری هستی که تقریبا به هرچی که فکر کنی ازش بدت میاد. تضمینی نیست که این تنفر بعد تغییر حال از بین بره، برا همین باید سعی کنی به چیزی فکر نکنی. این خودش مصیبت بزرگتریه. مجبور میشی به خودت فکر کنی.
---
سخته بخوای با حفظ نمای خارجی اون تو رو داغون کنی، هر چیزی رو که اشتباه ساخته شده.