شاید هدف باید این باشه که از این غارهای تاریک در بیای، ولی نه فقط اینکه برسی به نور بیرون. اونجا دیگه اون غارها پست و تلخ و دور به نظر میان، و مسیر غارها هم یکی نیست که بخوای طناب بذاری پشت سرت. یه بطری آب بندازی برا اونایی که از اونجا رد میشن.

قرار شد به ارزشهام فک کنم. یه چیزی یادم اومد که همیشه مهم بوده برام. عدم جزمیت، فکر مشترک بدون پیش فرض. زیبایی فلسفه هم همین بوده.

داستان همون بطری آب میشه تو این قضیه؟