کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

هیچستان نه تو

سرشار از تناقض بودم امروز.

وسط لابی یه شرکت، جایی که از هر طرف صحبت سهام و فاکتور و هدیه نوروزی مدیرعامل د.ک و ن.ب و ... بود نشسته بودم و جدال دو نفر بر سر سنگم رو میخوندم، یکی میگفت سراپا مولکولیم و اراده توهمه، یکی میگفت فلان چیز و فلان چیز رو نمیشه با ماده توجیه کرد و قس علی هذا.

سرمو که از نوشته بلند میکردم و اطرافیان رو میدیدم خنده ام میگرفت و از خودم میپرسیدم اینجا چیکار میکنم؟! به حدی با محیط تناقض داشتم که میشد سراغ دفتر مدیریت رو بگیرم و فریاد بزنم:

 "هان کجاست، پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟

..با قلاع سهمگین سخت و ستوارش..با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش سرد و بیگانه...

...ما برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم!"

 اما من برای فتح اونجا نبودم.

تسلیم هم نشده ام. نمیدونم اسمش چیه. شاید پذیرفتم که اون هم باید باشه، فقط مباد روزی که آزادگی نیاکانم رو از یاد ببرم و اصل قرارش بدم.

بالاخره رفتیم تو و صحبت شروع شد. پرسید برنامت چیه، گفتم برا ارشد میخونم. گفت همین رشته؟ گفتم نه،فلان. گفت یکی از هم دوره های ما هم در همین حاله، گویا ویروسش میگیره. خواستم فخر بفروشم و بگم عطار الکی نگفته که این علم لزج چون ره زند، بیشتر بر مردم آگه زند. نفروختم البته.

پ.ن.1.چقدر آخر شاهنامه ی اخوان خوبه :(

پ.ن.2.متاسفانه اونی که از اراده دفاع میکرد اصلا کارشو خوب انجام نداد. بهترین جواب برا کسی که اراده رو قبول نداره اینه که حرفشو بپذیری و بعدش بخوابونی تو گوشش.

پ.ن.3.تو مسیر رو یه دکه ویژه نامه عید دانستنیها رو دیدم و نتونستم ازش بگذرم. از خجالت این دوری 9ماهه هنوز بازش نکردم، هرچند چون آدمای پشتش زیاد معلومن از اون اشیایی نیست که بشه زیاد باهاش ارتباط عاطفی برقرار کرد.

۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

درآمد به حصار

«وقتی که برین رقعه‌ی شطرنج نشستم

دنباله‌ی آن بازی دیرین کهن بود

هر مهره به جایی نه به دلخواه من و کار

بیرون ز صف آرایی اندیشه‌ی من بود

 

پیش از من و اندیشه‌ام اندیشه‌ورانی

آن نطع به تدبیر خود آراسته بودند

بردی سره آنگاه درین بازی تقدیر

بر نطعی از این گونه ز من خواسته بودند

 

گفتند که می‌کوش به هر شیوه که دانی

کاین بازی شطرنج بدین نظم و نظام است

نک مهره به دست تو و بازی ز تو اما

با یک حرکت نوبت بازیت تمام است

 

بر نطعی ازین گونه توان برد به تدبیر؟

خود چاره‌ی من چیست درین ظلم و ظلامش؟

جز اینکه برین رقعه زنم، یکسره، تیپا

وآزاد کنم خویشتن از نظم و نظامش.»


محمدرضا شفیعی کدکنی2-مرثیه‌‌های سرو کاشمر


پ.ن.1.طبیعتا با قطعیت نمیشه گفت منظور شاعر3 چی بوده، اما احساس میکنم هر منظوری که داشته اونقدر خوب بیانش نکرده که اگر منظور شخصی من رو داشته اونقدر خوب بیانش کرده. جوری بیت بیتش به وضعیت من میخوره که نمیتونم منظور دیگه‌ای براش متصور بشم.

پ.ن.2و3. اونقدر با شعر و اندیشه‌اش احساس نزدیکی میکنم که اشاره بهش با هر اسم و عنوانی برام غریبه.باید یه لقب براش بذارم.

پ.ن.4.واژه‌ی نطع از دو جهت به شعر میخوره. احساس میکنم تکرار چندباره‌اش هم برای تاکید به همین موضوعه.

۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

پرهیز شتر مست

مهار ِ این شتر  مست۱ را که می گیرد ؟

 کنون که مرتعی این گونه خوش چرا دیده ست

 به سایه سار  خوش  بید و باد جوباران

 دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست .

 به آب  برکه ی  تلخاب شور و کور کویر

 و آفتاب گدازان دشت های هرگز

 دوباره باز نگردد که آن حریم شکست .

 دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت

 نه ساربان و نه صاحب شناسد این بد مست

 نگاه کن دهانش جه گونه کف کرده ست .

 مهار این شتر مست را که می گیرد ؟


چقد شعرهای خوبی میگه شفیعی کدکنی.


قرار شده دو تا سه ماه به بار و خار شتر بسازم ،تا خاطره ی سایه سار بید بیشتر ازین از فکر آفتاب گدازان ناگزیر کدر نشده.۲


پ.ن.1. در مورد شرابش اینجا گفته بودم.

پ.ن.۲.چه متن تمثیلی مضحکی شد.

پ.ن.۳.چقد صحنه ی جذابیه آفتاب مایل پاییز روی خاک خیس و خزه و سبزه.هیچ عکسی هم نمیتونه منتقلش کنه،چون باید سردی باد و گرمی آفتاب رو همزمان رو تنت حس کنی. # تنها گوشه دلپذیر دانشگاه

۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوما

ناتوانیم در نوشتن منویات درونی خیلی نگران کننده تر از چیزیه که تصور میکردم.بگذریم.

دنیای قشنگ نو پریروز تموم شد، و چقد خوب بود!
شب اول خوندنش خوابم برد و ۴ صبح متوجه چراغ روشن و کتاب له شده تو رختخوابم شدم.گوشه جلدش تا خورد.ناگوارترین اتفاق برای یک کتاب نو که بعد از سلاخ خانه لعنتی شماره ۵ اصلا نشونه خوبی نبود.اما این کتاب نقضش کرد و حالا مونده حسرت یه خط تا از وسط جلد یه کتاب دوست داشتنی.
کلی چیز میخواستم در موردش بنویسم که میذارم برا وقتی که ذهنم منظمتر شه (و مطمئنا تا اون موقع همشون یادم میره). همین الان یه دلخوشی تو این غروب جمعه طولانی پیدا شد و اونم پیش گفتار جاافتاده ی کتابه.

پ.ن.هوا بارونیه، دیروز هم بود، فردا هم هست و بدترین چیز اینه که  احساسی بهش ندارم.
نه چراغ چشم گرگی پیر
نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
 مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
 زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
در شب دیوانه ی غمگین
که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
در شب دیوانه ی غمگین
مانده دشت بیکران در زیر باران ، آه ، ساعتهاست
 همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
 نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
 نه چراغ چشم گرگی پیر
 اندوه-م.امید

۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute