کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

جان‌پیچ

« از کجا معلوم این عروسک چوبی و کهنه، برای روز تولد یه دختر ۵ساله ساخته نشده؟ کی می‌دونه؟ شاید پدربزرگ پیرش براش ساخته باشه. بعد اون دختر ۵ساله، ۱۰ ساله شده و بعد هم به بلوغ رسیده. بعدشم ازدواج کرده. شاید اونم دختری به دنیا آورده و این عروسک رو به اون داده و این دختر هم بالاخره پیر شده و مرده. در حقیقت اون برای مدت کوتاهی توی این دنیا بوده اما عروسکش...، اون هنوز اینجاست.»

« همه‌ی آدما نمیتونن خودشونو به جریان تند تاریخ بسپارن. بعضیا هم باید بمونن و اونچه که تو ساحل رودخونه‌ها جا مونده جمع‌آوری کنن.»

« -اما اینا هرچیزی میتونن باشن؟ ممکنه قوطی کنسرو کهنه یا چه می‌دونم، بطری خالی معجون هم باشن؟»

« -خوشحالم که تو عظمت فاجعه رو درک می‌کنی.»

۱۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Dragon Flight

فک نمی کردم از رکورد شراره‌ها دو ماه گذشته باشه، و در واقع فک نمی کردم این وضعیت سرگشته از حداقل دو ماه پیش وجود داشته.

تمام این مدت قرار بود ادامه‌اش هم محقق بشه. ولی خب، چیزی که دیروز هم محقق شد ادامه‌اش نبود. فقط مقدار زیادی راه رفتن بود. بیشترش از م.ا تا م.و.‌ طبعا نتیجه‌گیری خاصی نداشت، البته نه که نتیجه‌ی خاصی نداشته باشه. حداقل یه کتاب با زیباترین طرح جلد دنیا رو خریدم.

دیروز صبح هم شروع قشنگی داشت. شرکت خالی بود و چند دقیقه اینجوری داستان گوش کردم:


۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Back again

همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحه‌ای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.

اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه می‌گرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.


وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایه‌ی غروب در تنها گوشه‌ی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جدایی‌های بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.


پ.ن. استتوس: تنها گوشه‌ی دلپذیر دانشگاه.

۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Just a fraction

چیزی به پایان جزء از کل نمونده. تمام مدت خوندنش میترسیدم اگه از سرعت خوندنم کم کنم حسش نکنم و متاسفانه با این سرعت خیلی جاهاشو اونجوری که باید درک نمیکنم. اون جاها هم انقدر لابلای متن پخش شده‌اند که نمیشه درک کردنشون رو به بعد موکول کرد.


پ.ن. استتوس: غروب، پشت همون پنجره. آخری؟ یکی مونده به آخری؟ فک نمیکنم از این دوتا خارج باشه.

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نزدیک دوست

بعد مدتها یکنواختی دیروز خواستم یکم خوشحالی فرهنگی ایجاد کنم. برنامه اول کتابفروشی بود. نزدیک یه ساعت بین قفسه ها قدم زدم و هرکدومو که خواستم خوندم. هیچ کدوم از اونایی که دنبال شون بودم پیدا نشد. بهترین قسمتش آلبوم طراحیهای هابیت بود که  ۵ دقیقه نوازشش کردم :'(
تهش که نمیشد دست خالی برم بیرون دلمو زدم به دریا و گفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار. جزء از کل گرفتم با دموقراضه. فقط نمیدونم اینهمه کتاب نخونده رو چه کنم.
برنامه دوم هم سینما بود. چون گزینه‌ی دیگه‌ای نبود وارکرفت دیدم.جدا از داستان و بازیهای یکم مسخره نبد نبود.
نکته‌ی جالبی در مورد سنت داشت. اینکه سنتها چطور واکنشهای جامعه‌اش رو قابل پیش‌بینی و قابل اعتماد میکنه. و نکته اصلی در احساس روانی مثبتیه که عمل به سنت ایجاد میکنه، چیزی که قانون فاقدشه. وقتی در دوئل شرافت یه غریبه جنگ‌سالارشون رو کشت، با احترام راه رو براش باز کردن، و حداقل بخشی از خشم و نفرتشون در اجرای همین سنت و رضایتی که از دنباله‌روی پدران بودن بدست میاد از بین رفت. تامل بیشتری میطلبد.

یه قشنگی دیگه‌ی این روزها نامه‌نگاری مجازی شبانه با «آدمیه که دست کم بعضی از لغات تو را می فهمد و کلید کلمات تو بر قفل نگاهش یا لبهایش کارگر می افتد.» طولانی نوشتن و مدت طولانی منتظر جواب طولانی بودن، لذت فوق‌العاده ای داره.

پ.ن.۱.به نقل از سهندنامه
پ.ن.۲.فک کنم کمی سرما خوردم :(
پ.ن.۳.تو هفته اخیر تو mk چندبار ازم به عنوان کسی که خوش سلیقه است نظر پرسیده شد. شاید زیاد هم خوش‌سلیقه نباشم، اما در کل اینکه کارت رو جوری انجام بدی که این تصور رو ایجاد کنه حس خیلی خوبی داره.
پ.ن.۴.کلی کار تو تابستون باید انجام میدادم که هیچکدومو انجام ندادم. باید برا چند هفته باقی مونده یه فکر جدی بکنم.
پ.ن.۵. رستوران آخر جهان تموم شد. دارم دموقراضه میخونم فعلا.
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

انجماد نگاه

دیروز، دم افطار، اون چیزی که مدتها انتظارش میرفت بالاخره به وقوع پیوست. UN تماس گرفت.

شخصا انتظار این برخورد رو نداشتم. هرچند که من فکر میکردم از مدتها پیش خبر داره و از اظهار بی اطلاعی یه ماه پیشش تعجب کردم، دیشب فهمیدم چه حکمتی پشت این شنیدن و جدی نگرفتنش بوده. با وجود اینکه به نظر میاد همه چیز-درست یا غلط- حداقل برای دو سال آینده قطعی شده، جوری حرف میزد که انگار هنوز پای انتخاب در میونه. فهمیدم اگه چندماه زودتر، مثلا حوالی عید از این قضیه باخبر میشد چه تلاش ناجوانمردانه ای برای برگردوندن کاری که هنوز از کار نگذشته بود به مسیر مطلوبش به کار میبست.

اما اینا نبود که آزاردهنده بود، آزاردهنده اش این بود که انگار اون دلسوزی که میگفتن تمام اصرارش از اون ناشی میشه و منم درک میکردم توی حرفاش نبود، انگار همه حرفش این بود که چرا صحبتای قبلیمون رو هوا کردی، چرا این راهی که انتخاب کردی هیچ رقمه به اون مقصدی که من میگم خوبه، اون مقصد لعنتی ختم نمیشه؟ مگه 5سال پیش تو مکالمات وسط اون همه شلوغی و غوغا به همین نرسیده بودیم؟

نه UN، نرسیده بودیم. یا درستتر بخوام بگم من نرسیدم.

این روزها که با سوال این و اون، خیلی بیشتر و جدیتر از قبل جلوی این سوال که راهی که انتخاب کردم درسته یا نه قرار میگیرم، با خودم روراست تر میشم و بیشتر میپذیرم که شاید این انتخاب از سر آگاهی کامل نبوده، ولی ذره ای از این یقین که اون راه، راه من نبوده، یا حتی اگه بوده چون درش انتخابی در کار نبوده به کار من نمیومده کم نمیشه.

بگذریم UN عزیز، ایکاش سایه ی این دلسوزی شدیداللحن هیچوقت رو محبت بینمون نمیفتاد، یا من سر به راهتر و حرف گوش کن تر بودم و یا تو کمتر سرسخت و مصر بودی، و کاش با تحقق وعده ی آخر تماست، که با تحقیق بیشتر برمیگردی(!) این سایه رو پررنگتر نکنی.

-------------------

دستاورد این روزها تقریبا هیچه! برنامه خواب این یک ماه مانع هر فعالیت مفیدی قبل رفتن سر کار میشه و بعد از کار هم رمق و فرصت کار درست حسابی ای نمیمونه. کتاب اروین یالوم عزیزمون هم در عین جذابیت متاسفانه جوری نیست که تو این وضعیت زیاد بشه خوندش.

جذاب نبودن کار و خستگی جسمی و روحی چند روز گذشته رو به یکی از کسالتبارترین ادوار کار تبدیل کرده بود، امروز خوشبختانه بهتر بود اما همچنان به شدت به سفر آخر این هفته محتاج و مشتاقم.

پ.ن.1.دو تا آلبوم خوب امروز پیدا کردم، چشمان بسته و باله ی شهرزاد. الان به اولی گوش میکنم، با پیانو هیچوقت چندان رابطه ای نداشتم ولی این... خیلی خوبه. کاربردش دقیقا برای مواقعی مثل الانه. شاید در مورد دومی بعدا نوشتم.

پ.ن.2.بهار تموم شد.

۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرکب تام انشایی

باز هم به نیمکت چهارفصلم بازگشتم - در واقع اگه بخوام راست و دقیقش رو بگم صبح امروز با برادرش گذشت، خودش شب گذشته خوابگاه خیابان‌خوابی بود که همین چند دقیقه پیش اسباب‌کشی کرد و رفت.

خانواده من و بقیه حیوانات چند روز پیش تموم  شد. بازم تو گودریدز در موردش یکم نوشتم، ولی نه چنان که باید و شاید. وقت و حوصله‌ی اینجا نوشتن فراهم نمیشه :(

حین خوندن خانواده من و بقیه حیوانات یه نیمکت صبحگاهی دیگه پیدا کردم ،دنج و خوش‌منظره. هنوز فرصت نشده بهش دوباره سر بزنم ولی در دیدار اول این ثبت شد:

دیدار این فصل من و نیمکت به صرف آنک نام گل بود( و البته هست و چند دقیقه دیگه هم خواهد بود) اکو این توانایی رو داره که یکی دو صفحه رو تنها با لفظ مرکب ناقص غیرتقییدی پر کنه. بعضی وقتها خوندنش خیلی سخت میشه. خداوند در آونگ فوکو رحم نماید.

پ.ن.اخیرا مجددا بدرود با بدرود رو گوش میدم. خیلی خیلی خوبه(گراولینگ هم داره توش :دی)، کاش بازم ازینا بسازه :(

۱۰ خرداد ۹۵ ، ۰۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مست بی‌سر سرخوش

امروز اون آخر هفته‌ی بعدیه که تو پست دفچ گفته بودم.روزهای نسبتا خوبیه.
طبق قاعده‌ی همیشگی روزهای خوب نوشتنم نمیاد. اما خاطره‎های این جند روز رو حیفم میاد ننویسم.
1-عصر سه‌شنبه بعد حدود 10 روز رفتم MK. خیلی ناچیز احتمال میدادم که بلایی سرم بیارن ولی اولش همه چی عادی بود. بعد جلسه یهو بچه‌ها راجع به فارغ‌التحصیلی ازم پرسیدن. داشتم موتورو گرم میکردم واسه ناله کردن که دیدم بهّ! بندگان خدا برام جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن. تنها چیزی که میشد گفت این بود که حالا ای موقع؟ اونم برای منی که تا قبل شروع جشن برنامه‌ام این بود که زودتر اونجا رو بپیچونم و شاید احتمالا شب پیش رو رو نخوابم، بلکه اون گزارش لعنتی تکمیل بشه و تحویلش بدم. در هر صورت مراسم اجرا شد و اون شب با دو ساعت تاخیر از برنامه رسیدم خونه، ولی احساس خیلی خوبی رو تجربه کردم که خیلی وقت بود خبری ازش نبود.(من این شکلی از یه اجتماع انسانی بیش از یک نفر صحبت کنم یعنی خوشم اومده واقعا)
2-نظر به اینکه سه‌شنیه شب پیشرفت چندانی در گزارش حاصل نشد، ناچار از 5 صبح چهارشنبه ادامه‌اش دادم. چگالی فعالیتم در اون 5ساعت در 4سال اخیر بی سابقه بوده. خدا رو شکر بالاخره به موقع تموم شد.
3-قرار بود آخر هفته بریم خونه، ولی دلم خیلی راضی نبود و میخواستم بپیچونم. از یه طرف برف سنگین مقصد و از یه طرف کاری که برای شنبه تو دانشگاه پیش اومد نذاشت آزادانه در جهت منافع دلم حرکت کنم و متاسفانه توفیق به صورت اجباری نصیب شد.
4- در نهایت انگیزه‌ی اصلی پیچوندن سفر، دیروز عصر عملی شد و چندتا دستاورد خوب داشت. چنتا مارکر برای شروع درس، یه کتاب خیلی دوست‌داشتنی که خیلی اتفاقی پیدا شد(اینجا-دیروز فهمیدم خریدن کتاب یهویی چقدر لذتبخش تره) و فهمیدن اینکه ون هم وسیله‌ی جالبی برای جابجاییهای نسبتا بلنده، مخصوصا که مشکل برخورد نزدیک هم نداره.
5-این روزها نان، آب، آواز همایون و علی قمصری گوش میکنم، چقدر خوبه! تقریبا همه قطعه‌هاش حداقل یه نقطه‌ی بدیع دارن. این چندتا داره:

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام


۰۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

وجود عاریتی

یه سری علامت سوال خیلی بزرگ تو سرم هست همیشه، و یکی از بزرگترین‌هاش نقش آدما تو وجود داشتن بقیه آدماست. امشب نمیخوام در موردش حرف بزنم، فقط یه مثال.

یکیو تصور کن که پدر یا مادرش جلوش نشسته و براش از عشق ناکام جوونیش میگه. که چجوری بهش نرسید و با یکی دیگه ازدواج کرد. چه حالی پیدا میکنه بنده خدا؟! از یه طرف اونی که جلوش نشسته رو دوس داره و از یه طرف هرچی که بخواد بگه کل وجود داشتنش رو زیر سوال میبره. (اون علامت سوال گندهه بعد این سواله:زیر سوال میره یا نه؟)

تا اینجاش مثال بود، مشکل فعلی اینه که تالکین راه به راه میشینه جلوم و میگه این کتاب نباس فیلم میشد. دهنمو باز میکنم بگم پروفسور فیلمش اونقدا هم بد نبودا، با پشت دست میزنه میگه کتاب منه یا تو؟ من بهتر میدونم یا تو؟ حق هم داره. میخوام بگم راس میگین والا با اون فیلم عامه‌پسند تینیجریشون، خراب کردن داستانتون رو، میبینم بی‌انصافیه،اگه فیلمه نبود احتمالا الان تالکین جلوم ننشسته بود. شاید آشناییمون ماکزیمم در حد سلام‌علیک می‌شد.

 چاره‌ای نیست جز اینکه خفه‌خون بگیرم و بعد از اینکه مثل اون بچه از فکر عدم به خودم لرزیدم برم یه سکانس ارباب حلقه‌ها رو نگاه کنم تا این حرفها یادم بره.



پ.ن.1.عاشق فانتزیهای دیوانه‌واریم که خیلی جدی تو آخرین لحظات قبلِ خوابِ ناغافلِ وسط درگیری ذهنی، میاد سراغت. وسط فکر کردن به عنوان پست چشمم به نوار آدرس افتاد و یه لحظه به تمپلیت و ریکوئست و ایناش فکر کردم. همون لحظه خوابه اومد سراغم و جای خالی عنوان شد یه راننده‌تاکسی پیر کم حوصله که از مسافر پیرزنش می‌پرسید کارش کی تموم میشه تا ریکوئست رو ببره برا سرور. هنوز «حاج خانم خیلی مونده؟»ش تو گوشمه.

پ.ن.2.در مورد عنوان: برای جلوگیری از همین پارادوکسه که حضرت سعدی میگه: دل درو نشاید بست.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

لیمویی

امروز کتاب دزد تموم شد. هنوز هم نمیتونم با دلیل بگم کتاب خوبی بود یا نه، ولی دوست داشتنی بود. خوشبختانه یا متاسفانه دوست داشتنی بود و سرشار از یه حس عجیبی که مجبورت میکرد برای خوندنش تشریفات خاصی در نظر بگیری،همون چیزی که تو پست قبلی گفتم. احساس میکنم یه سری اشکالات داره، ولی هاله ی قدرتمندی که دور داستانه بهم اجازه نمیده در موردشون فکر کنم. نیازی هم به فکر کردن نیست، چون دلیل قاطعی برای دوست داشتن این کتاب وجود داره. قبلا هم گفته بودم، مگه چندتا کتاب وجود داره که میتونه اشکتو در بیاره؟

به این فکر میکنم که خوندن یه کتاب خوب بدون اینکه بدونی در مورد چیه و چه نتیجه ای قراره بگیره چه حس نادر و شگفت انگیزیه. چیزی که از این کتاب میدونستم زمان وقوع داستانش بود و اسمش، و بعد تجربه ی فوق العاده ی پیش رفتن قدم به قدم با کتاب دزد، شکل گرفتن تدریجی علاقه ها( تو داستان هیچ نفرتی بوجود نمیاد و بعضا تبدیل به علاقه هم میشن) و عادتها. از این مورد اخری خیلی خوب استفاده شده، داستان چند سال جوری در 500 صفحه گفته شده که خاطرات به نوستالژی تبدیل میشن و بیرحمانه ترین استفاده ها ازشون میشه.

کتاب که تموم میشه با خودت میگی غیر از این به کار گرفتن هنرمندانه ی عواطف، داستان چه چیزی داره؟ درسته که همین هم کافی و ارزشمنده ولی واقعا هیچ چیزی برای خارج از این داستان نمیخواد بگه؟ تنها چیزی که به ذهنم میرسه همون چیزیه که تو جمله آخر داستان گفته شده. مرگ.

فاندنبرگ پدر جون هانس هابرمان رو نجات میده، و هانس جون ماکس رو، هرچند نمیتونه به سرانجامش برسونه. الکس اشتاینر برای نجات پسرش اونو به مدرسه ی مخصوص نمیفرسته و سزاش رو با اعزام به ماموریت میبینه. یه سرباز با کله شقی جای خودشو با هانس تو نوبت مرگ عوض میکنه، زیرزمینی که واسطه ی نجات ماکس بود جون کس دیگه ای رو نجات میده و الکس اشتاینر جایگزین پسرش میشه.رودی.

رودی،رودی اشتاینر، جوری تصویر شده که اثر سرنوشتش از همه عمیقتر باشه، و هست. چند دقیقه بعد از تموم کردن داستان یاد طرح جلد بعضی نسخه ها افتادم که چندتا دومینو بود، و وقتی منظورش رو فهمیدم گفتم چه انتخاب هوشمندانه و دردناکی.دقیقا فهمیده که نویسنده خواسته ضربه رو کجا وارد کنه.

جرات نمیکنم که عکسهای فیلمش رو ببینم. از ماکس و هانس و لیزل میگذرم، اما نمیتونم تصویر رودی رو نابود کنم. احساس میکنم با از بین رفتن این تصاویر محو، هرچیزی از داستان هم که تو وجودمه از بین میره.


۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute