چقدر هفتهی عجیبی بود، و چقدر عجیب که چیزی ازش ننوشتم.
چهارشنبهی پیش، اونقد باورنکردنی که نمیشه توصیفش کرد.
چقدر صبح بدی بود، کنار همه فکرای بد، به این فکر میکردم که داستان هم دیگه فقط میتونه منو بخوابونه. ته یه سری از حرفای معمولی، وسوسه شدم که اینو بگم براش، داستان جام آتشین. یکی دو ساعت گذشت و ندید. پاکشون کردم.
ولی نوتیفاش رو دید. و دوباره گفتم. و حرف پیش رفت و پیش رفت. تا به نزدیکی موضوع رسید. مثل عبور از کنار آیزنگارد، با خودش بدون باز کردن موضوع درد دل کردم. چند ساعت حرف زدیم، داشت تموم میشد. یه بار دیگه پرسید قضیه چیه. گفتم نمیتونم بگم. نه میدونم که درسته گفتنش یا نه، و نه شهامتشو دارم. تا اینکه سه تا مشخصه از موضوع پرسید.
میتونستم با یه کلمه بحث رو ببندم، یا همه چی رو بگم. وقت خواستم ازش. بعد نیم ساعت، تمام خودخواهیمو جمع کردم و فکر کردم با گفتنش هر اتفاقی بیفته از وضعیت فعلی بهتره. گفتم «هر سه تا»
برا اون هم اونقدی دور از ذهن بود که نخواد تفسیرشو قبول کنه. صریحتر گفتم، و اون هم از تضاد درونیش گفت. و من...
تا آخر شب حرف زدیم. بخش زیادی از این یه هفته هم با نادیدهگرفتن تضاد درونی گذشت. لحظات خوب، لحظات خیلی خوب، و لحظاتی که وحشت سایهی تردید کشنده بود.
قراره فردا در مورد خیلی چیزها از جمله تردیدها حرف بزنیم. هیچ ایدهای ندارم تهش چی میشه.