سعی کردم با جزییات بیشتر بنویسم اما نشد.
همه چی خیلی قدیمیتره، اما اصلش دیشب شروع شد و همون دیشبم تموم شد.
نه، اصلش پریشب شروع شد که دیرتر از همه دفترو ترک میکردم. لحظهی آخر چشمم افتاد به برگههه و شاید به این زودیا نفهمم که باید بگم ای کاش نمیدیدمش، یا خوب شد که دیدمش. خیلی شوکه شدم اما کنار چیز دیگهای قرارش ندادم.
دیشب از سر شوخی شروع شد که هی گفت دوست داری بگم؟ و هی گفت بگو. گفت و منم جلو خودمو نگرفتم، یا نتونستم بگیرم. گفتم. خیلی بیشتر از من و انتظارم شگفتزده شدن و کنار چیزهایی قرارش دادن که نمیدونم کنار هم قرار دادنشون چقد درسته و چقدر نه.
گفته شد و گفته شد و گفته شد، و تردید بسیار شد.
دیشب که به ما قضی نگاه میکردم میدیدم تنها چیزی که پیوند رو نگه میداره این همه زحمت و زمانیه که صرفش کردم، نمیشه از چیزی که همیشه جلو چشمت خواهد بود به این سادگی بگذری، وقتی که هر پیکسلش از چشم و مغز و قلبت گذشته.
حداقل یه حسن دیشب داشت، که فهمیدم خیلی از احساساتم مختص خودم نیستن، و در نتیجه شاید -احتمالا- اونقدر اشتباه.
اما سادگی و زود قانع شدن همیشگی زود آتیشمو کند کرده، الان بیشتر منتظرم ببینم چی میشه.
نمیدونم چرا انگار هیجان زدهام، شاید چون چیزی که مدتها میدونستم قراره اتفاق بیفته داره یه سره میشه و به زودی رخ میده.