کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

انحنا

گربه‌ها وقتی غذا خیلی نزدیکشون باشه با بو کشیدن دنبالش میکنن نه دیدن. یعنی حس بویایی‌شون اونقدر قویه که در فاصله‌ی نزدیک کور میشن، و چون بو به خط مستقیم منتشر نمیشه مستقیم به سمت غذا نمیرن. حالا سوال اینه‌ که مستقیم چیه؟! چرا نور مستقیم منتشر میشه؟

نکته همینه که نور هم مستقیم نمیره. بو رو جریان هوا منحرف میکنه و نور رو جاذبه، اما در اندازه‌ی ما جریان هوای جاذبه اونقدر ضعیفه که نور چندان منحرف نمیشه. امیدوارم البته.

۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فواره موازی

تمام جذابیت فلان فواره معروف تو فلان کاخ معروف به پسر باغبونیه که ۲۰۰ سال پیش وقتی بهش خیره بوده فکر میکرده چرا اونا شاهن و ما نه و تهش هم هیچی نشده.

۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نابرابری نوع سوم یا ...

یه سال پیش بود؟ وقتی که سر کار حرف از این میشد که یکی تخصصیتر بره سمت فلان کار و ته دلم میگفتم چی میشه اون یه نفر من باشم، اما جراتشو نداشتم حتی پیش خودم بلندتر فکر کنم؟

دو سال پیش بود؟ وقتی اولین بار نمیدونم از کجا و چجوری، یهو، فهمیدم همچین رشته‌ای هم هست؛ به دور از دست بودن چنین تغییر بزرگی فک میکردم و آرزوی محال تحققش؟

بهار پارسال-۹۴- بود؟ وقتی که اون ایمیل احمقانه-اوج پیگیریم- رو از سر استیصال زده بودم که حداقل تکلیف تابستون مشخص بشه؟

پاییز پارسال بود؟ وقتی که اون همه تردید سر انتخاب نهایی بود و از هیچ چیز مطمئن نبودم؟

عید امسال بود؟ که جرات نمیکردم به ثمربخش بودن دست و پا زدن هرچند اندکم امیدوار باشم، که مبادا بعدا به این امید احمقانه بخندم؟

خب بعد چی باعث شد که به وضعیت فعلی برسم؟ نه که به موجود بهتری تبدیل شده باشم (که نشدم) ، اینکه چرا رویاهایی که هر کدوم در زمان خودشون محال به نظر میرسیدن تحقق پیدا کردن؟

برا رسیدن بهشون تلاش کردم و سختی کشیدم؟ اونقدر موجود خوبی بودم که بهم عطا شد؟ خوشحال میشدم اگر هر کدوم از این دوتا درست بودن اما متاسفانه در درست نبودنشون تردیدی نیست. شاید تلاش میکنم اما اونقدر خوشبختم(یا بدبخت؟) که حسش نمیکنم و اذیت نمیشم؟(بگذریم از این سوال بزرگ که اصلا تلاش مفیدی وجود داره یا نه)

یا ... نکنه در ازای همه اینها دارم چیزایی رو از دست میدم که متوجه‌شون نیستم؟

۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

اتساع

و ناگهان، گسترده‌تر از اونقدی شدم که میتونم جمع کنم.

۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۴:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

MaktabGate

سعی کردم با جزییات بیشتر بنویسم اما نشد.
همه چی خیلی قدیمیتره، اما اصلش دیشب شروع شد و همون دیشبم تموم شد.
نه، اصلش پریشب شروع شد که دیرتر از همه دفترو ترک میکردم. لحظه‌ی آخر چشمم افتاد به برگه‌هه و شاید به این زودیا نفهمم که باید بگم ای کاش نمیدیدمش، یا خوب شد که دیدمش. خیلی شوکه شدم اما کنار چیز دیگه‌ای قرارش ندادم.
دیشب از سر شوخی شروع شد که هی گفت دوست داری بگم؟ و هی گفت بگو. گفت و منم جلو خودمو نگرفتم، یا نتونستم بگیرم. گفتم. خیلی بیشتر از من و انتظارم شگفت‌زده شدن و کنار چیزهایی قرارش دادن که نمیدونم کنار هم قرار دادنشون چقد درسته و چقدر نه. 
گفته شد و گفته شد و گفته شد، و تردید بسیار شد. 
دیشب که به ما قضی نگاه میکردم میدیدم تنها چیزی که پیوند رو نگه میداره این همه زحمت و زمانیه که صرفش کردم، نمیشه از چیزی که  همیشه جلو چشمت خواهد بود به این سادگی بگذری، وقتی که هر پیکسلش از چشم و مغز و قلبت گذشته.
حداقل یه حسن دیشب داشت، که فهمیدم خیلی از احساساتم مختص خودم نیستن، و در نتیجه شاید -احتمالا- اونقدر اشتباه.
اما سادگی و زود قانع شدن همیشگی زود آتیشمو کند کرده، الان بیشتر منتظرم ببینم چی میشه.
نمیدونم چرا انگار هیجان زده‌ام، شاید چون چیزی که مدتها میدونستم قراره اتفاق بیفته داره یه سره میشه و به زودی رخ میده.

۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute