« از کجا معلوم این عروسک چوبی و کهنه، برای روز تولد یه دختر ۵ساله ساخته نشده؟ کی می‌دونه؟ شاید پدربزرگ پیرش براش ساخته باشه. بعد اون دختر ۵ساله، ۱۰ ساله شده و بعد هم به بلوغ رسیده. بعدشم ازدواج کرده. شاید اونم دختری به دنیا آورده و این عروسک رو به اون داده و این دختر هم بالاخره پیر شده و مرده. در حقیقت اون برای مدت کوتاهی توی این دنیا بوده اما عروسکش...، اون هنوز اینجاست.»

« همه‌ی آدما نمیتونن خودشونو به جریان تند تاریخ بسپارن. بعضیا هم باید بمونن و اونچه که تو ساحل رودخونه‌ها جا مونده جمع‌آوری کنن.»

« -اما اینا هرچیزی میتونن باشن؟ ممکنه قوطی کنسرو کهنه یا چه می‌دونم، بطری خالی معجون هم باشن؟»

« -خوشحالم که تو عظمت فاجعه رو درک می‌کنی.»