اینکه هرچی بگردی هدف و امیدت رو پیدا نکنی و نتونی تقصیر رو گردن چیز دیگهای بندازی اصلا خوب نیست. بیهدفی، مظلوم نبودن و انصاف منشور شومی میسازن که از پرتوی هر مقایسهای فرومایه بودنت رو استخراج میکنه.
ناراحتکننده است: ترحم انگیزترین بخش وجودم برای خودم اینه که قابل ترحم نیستم.
----------
یکی یوقتی بهم گفت شنوندهی خوبیام، اما نگفت که صد برابر گویندهی افتضاحیم.
بعد از ظهر عجیبی بود، با اشکهایی که ناگهان شروع شدند و ناگفتههایی که شنیدم.
حرف زیادی برای گفتن نداشتم، نصفشون هم در محدودهای قرار میگرفتن که در خودآگاه به بهانهی حریم شخصی واردش نمیشم. اما میخواستم بگم(یا شاید همهش رو گفتم؟) شاید این قضاوتها درست نباشن، یا که اصلا چطوری میتونی همچین قضاوتی کنی؟ اما فکر کردم شاید اگر جای اون نشسته بودم میشد قضاوت کرد. دامنهی قضاوت نکردنم به قضاوت کردن دیگران کشیده شد.
آخرش گفتم « امیدوارم اتفاقی بیفته که بعدا معلوم شه بهترین اتفاق بوده» لابلای اشکها لبخند زد و گفت «جملهی هوشمندانهای [همین بود صفتش؟ اگه آره چرا؟] بود، معلومه تو هم به دعا اعتقاد نداری! » شونه بالا انداختم. برای سطح من هوشمندانهترین حرکت ممکن بود.
نمیدونم به خاطر حرفش بود یا نه. ولی عصر بعد خیلی وقت دعا کردم. برای اون.