قبلا هم گفته بودم از کسایی که مطمئناند میترسم. یا شاید به هم میریزم. اما تا حالا با اونایی طرف بودم که به چیزی مطمئن بودن که برام مهم نبود. یا میدونستم نباید بهش مطمئن بود.
شاید اینکه دوستمون انقد به همم میریزه به خاطر اطمینانشه که یه فرقی با اطمینان بقیه داره. اون به شکهام مطمئنه.
دیدن کسی که به شکهایی که همیشه ته ذهنت بودن و به بهانهی انتزاعی بودن پسشون میزدی معتقده و باهاشون زندگی میکنه(یا سعی میکنه این کارو بکنه) ترسناکه. همهشون رو به شکل مهیبی زنده میکنه.
یه چیز جالب دیگه اینه که حس میکنم اون با فکرهای من زندگی میکنه و من با فکرهای اون! تصمیم و ارادهمندی تو تمام کارهاش به چشم میاد اما از «مفعولیت» حرف میزنه. منی که نمیتونم کاری رو به خاطر بیارم که برخلاف میلم انجام داده باشم سعی میکنم خلافشو اثبات کنم!
و البته اینها همه هست و این همه کل ماجرا نیست.