بالاخره به آخر رسید.
نمیدونم چرا خیلی تعجب نکردم. البته میدونم. بعد از اتفاقات چند هفتهی گذشته همیشه انتظارش رو داشتم. حتی برنامهریزی هم کرده بودم براش. ولی هر چی باشه خبری نیست که ساده باشه.
دو ساعت بعد از شنیدن خبر، دو ساعتی که خیلی عادی سپری شد، وقتی یاد آخرین ملاقات افتادم بغضم ترکید. از اینکه قرار بود بیشتر پیشش بمونم اما سردی و غم و تنهایی اون اتاق رو نمیتونستم تحمل کنم، این پا و اون پا میکردم که ازم پرسید میری؟ و من با لبخند شرمساری ریاکارانهای گفتم آره دیگه، برم.
نمیدونم سنگدلیه که بگم راحت شد یا نه، سالهای آخر عذاب پیوستهای رو تحمل میکرد که روز به روز سختگیرانهتر میشد. هر بار سعی میکرد با پیشبینی یا آرزوی واقعهی حتمی منتظر بودنش رو نشون بده، ولی کی میدونه که ته قلبش چی بود؟ اونا صرفا ادعاهایی برای تقویت روحیه نبودن؟
الان کجایی مادربزرگ؟ اگه فقط زیر خاک باشی اون همه عذاب این همه سال خیلی ترسناک میشه. همینطور فکر اینکه تو دیدار آخر میتونستم قد یه سر سوزن کمش کنم و نکردم.