اگه مث من تو حفظ کردن چهرهها و اسمها خنگ باشی و همه رو تو یه سری دستهبندی کلی تو حافظهات نگه داری؛ یه وقتایی هست که یه چهرهای یا یه اسمی که همیشه جلو چشمت بوده، سالها باهاش زندگی کردی، یهو برات عجیب و غریبه به نظر میاد. یهو میبینی چقدر به جزییاتش بی توجه بودی، چقدر سرسری ازش رد میشدی. معمولا واسه چیزا یا کسایی این اتفاق میافته که همیشه وقتی انتظار داری میبینیشون، و لازم نیست یادت بمونه این کیه. ولی کافیه مثلا پدرتو تو یه شهر غریبه یهویی ببینی، تا بفهمی چقدر چهرشو نمیشناختی، شاید چون نیازش هیچوقت احساس نمیشده که به خاطرش بسپاری،همیشه وقتی بوده که میدونستی باید باشه، و بعدش شک میکنی که از این به بعد اگه بابامو ببینم میشناسمش؟
خیلی چیزا اینجوریه که تا وقتی یه درک سطحی ازش داری میفهمیش، کافیه یکم توش عمیق بشی تا گمش کنی. این چهرههای آشنا هم تا وقتی به دید دیگهای دیده نشدن آشنای آشنان، ولی کافیه یه بار تو جزییاتشون دقیق شی تا ترس همیشگی گم کردنشون بیاد سراغت.
خیلی هم احساس ناخوشایندی نیست، برا تنوع خوبه، بجز وقتایی که جلو آینه دچارش میشی.