اول)یه حس واقع بینی مزخرفی هست که بهت میگه حتما وضعت از اینی که الان هستی بدتر هم میشه و اجازه نمیده ناله کنی.اگه همه همین حس رو داشتند هیچوقت شعری سروده نمیشد. وقتی تو این اوضاع قمر در عقرب دلت میخواد فریاد بزنی تا جلو منفجر شدنتو بگیری، این حس مزخرف، واسه اینکه بعدا خودت خودت رو مسخره نکنی جلوتو میگیره.دوس داشتم اینو بنویسم 

دلم شکسته دل دوستان شکسته مباد    کسی چنین که منم از زمانه خسته مباد

(ظاهر شعر خیلی خیرخواهانه است و مستقیم نمیگه ببینین من چقد بدبختم، ولی هرکی که با خود-بدبخت تر از همه-پنداری ملت ما آشنایی داشته باشه میدونه همه هدف شاعر این بوده که بگه چقد وضعش خرابه،خوبم گفته)

ولی با درصد بالایی اطمینان دارم خودم ازین هم از زمانه خسته تر میشم.

دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش :(

دوم)همون واقع بینی یه شاخه داره که همیشه میگه شاید حق با طرف مقابل باشه.

دوتا چیز تو جوونی هست که از یه جنسن ولی یکیش خوبه یکیش بد، آزادی و وابسته نبودن و سبکسری و بی خیالی.

دو تاچیز هم تو بزرگسالی هست که از یه جنسن ولی یکیش خوبه یکیش بد، باتجربگی و مصلحت طلبی و محافظه کاری،

اون واقع بینی لعنتی نمیذاره با قطعیت بگم من از سر ناوابستگی اینجوری فکر میکنم(مگه جور خاصی فکر میکنم؟!) و بقیه از سر عافیت طلبی. نمیذاره.

سوم)همیشه اهمیت چیزایی که فراموش میکنم یا جا میذارم نشون دهنده میزان خرابی ذهنمه. امروز هم بعد از nسال بدون کیف پول اومدم دانشگاه.همون حس لعنتی از اتاق فرمان اشاره میکنه به خاطر خواب آلودگی بوده.یکی بهش بگه خیلی وقتا ازین خواب الوده تر هم بودم.

چهارم)یادم باشه هیچوقت از سر سرخوشی پامو رو پله ها نکوبم و نرم بالا، شاید اون بدبختی که کنار پله نشسته داره شرح مصیبت مینویسه ناراحت شه.

پ.ن.استتوس: روی پله های داخلی ابنس.