«وقتی که برین رقعه‌ی شطرنج نشستم

دنباله‌ی آن بازی دیرین کهن بود

هر مهره به جایی نه به دلخواه من و کار

بیرون ز صف آرایی اندیشه‌ی من بود

 

پیش از من و اندیشه‌ام اندیشه‌ورانی

آن نطع به تدبیر خود آراسته بودند

بردی سره آنگاه درین بازی تقدیر

بر نطعی از این گونه ز من خواسته بودند

 

گفتند که می‌کوش به هر شیوه که دانی

کاین بازی شطرنج بدین نظم و نظام است

نک مهره به دست تو و بازی ز تو اما

با یک حرکت نوبت بازیت تمام است

 

بر نطعی ازین گونه توان برد به تدبیر؟

خود چاره‌ی من چیست درین ظلم و ظلامش؟

جز اینکه برین رقعه زنم، یکسره، تیپا

وآزاد کنم خویشتن از نظم و نظامش.»


محمدرضا شفیعی کدکنی2-مرثیه‌‌های سرو کاشمر


پ.ن.1.طبیعتا با قطعیت نمیشه گفت منظور شاعر3 چی بوده، اما احساس میکنم هر منظوری که داشته اونقدر خوب بیانش نکرده که اگر منظور شخصی من رو داشته اونقدر خوب بیانش کرده. جوری بیت بیتش به وضعیت من میخوره که نمیتونم منظور دیگه‌ای براش متصور بشم.

پ.ن.2و3. اونقدر با شعر و اندیشه‌اش احساس نزدیکی میکنم که اشاره بهش با هر اسم و عنوانی برام غریبه.باید یه لقب براش بذارم.

پ.ن.4.واژه‌ی نطع از دو جهت به شعر میخوره. احساس میکنم تکرار چندباره‌اش هم برای تاکید به همین موضوعه.