دوباره در حال بازگشت و دوباره روی شماره 13 همیشگی که البته با همیشه کمی تفاوت داره.

دوری نسبی ام ازینجا فرضیه ای که حالا دیگه بدیهی به نظر میاد رو تقریبا به اثبات میرسونه که میل به نوشتن با میزان افسردگی نسبت مستقیم داره.

داستان!چه مخلوق عجیبیه.به هر دلیلی که هست، غالبا هر اثری که دارای این عنصر باشه رو مچاله میکنم، فشرده میکنم و فقط این عصاره رو ازش میگیرم. خیلی چیزهای ارزشمند ممکنه این وسط از دست بره، اما حسنش اینه که خیلی پوسته ها و جلدها هم، چه خوب و چه بد کنار میرن و راه چشم رو سد نمیکنن.

به لحاظ تاریخی الان در دوران کتاب دزد قرار دارم، و فضای داستانش ...، فضای داستانش از نوعیه که واژه ی مناسبی برای توصیفش وجود نداره. مغرور، مستکبر، سنگین، پرجبروت؟ هیچ کدوم. فضای لطیفی که اجازه ی ورود داستان دیگه ای رو نمیده، و هرجایی نمیشه خوندش.

حالا من موندم و 4،5 ساعت خالی که نه میشه توش کتاب دزد خوند و نه به راحتی به داستان دیگه ای دل سپرد. میدونم که در نهایت تسلیم خواهم شد، حداقل امیدوارم پشیمون نشم.

این نوشته بیشتر در حکم اعتراف نامه ایه که نوشتم تا با عذاب وجدان کمتری ساعتهای پیش رو رو پر کنم.

پ.ن.ای نوشته حوالی ساعت 3 بعدازظهر در آغاز سفر نوشته شده و الان منتشر میشه.فقط داستان یک فیلم به قلمرو وصف شده نفوذ کرد که خوشبختانه فضاش جوری نبود که آسیبی به سرحدات کتاب دزد بزنه.
پ.ن.2. نزدیک بود فیلم محمد (ص) مجیدی به عنوان مثال نقض بند سوم باعث بشه پاکش کنم، اما دیدن whiplash در این فاصله کاری کرد که با قید غالبا باقی بمونه.