دوباره در حال بازگشت و دوباره روی شماره 13 همیشگی که البته با همیشه کمی تفاوت داره.
دوری نسبی ام ازینجا فرضیه ای که حالا دیگه بدیهی به نظر میاد رو تقریبا به اثبات میرسونه که میل به نوشتن با میزان افسردگی نسبت مستقیم داره.
داستان!چه مخلوق عجیبیه.به هر دلیلی که هست، غالبا هر اثری که دارای این عنصر باشه رو مچاله میکنم، فشرده میکنم و فقط این عصاره رو ازش میگیرم. خیلی چیزهای ارزشمند ممکنه این وسط از دست بره، اما حسنش اینه که خیلی پوسته ها و جلدها هم، چه خوب و چه بد کنار میرن و راه چشم رو سد نمیکنن.
به لحاظ تاریخی الان در دوران کتاب دزد قرار دارم، و فضای داستانش ...، فضای داستانش از نوعیه که واژه ی مناسبی برای توصیفش وجود نداره. مغرور، مستکبر، سنگین، پرجبروت؟ هیچ کدوم. فضای لطیفی که اجازه ی ورود داستان دیگه ای رو نمیده، و هرجایی نمیشه خوندش.
حالا من موندم و 4،5 ساعت خالی که نه میشه توش کتاب دزد خوند و نه به راحتی به داستان دیگه ای دل سپرد. میدونم که در نهایت تسلیم خواهم شد، حداقل امیدوارم پشیمون نشم.
این نوشته بیشتر در حکم اعتراف نامه ایه که نوشتم تا با عذاب وجدان کمتری ساعتهای پیش رو رو پر کنم.
میشه کامل بگی مشخصاتشو
این حسی که گفتیرو کمتر جایی میشه دید
منو یاد دو تا چیز انداخت این پست. یکی سیلماریلیون. یکی ماین کرفت!!(جدی..!)
نوشتن هم دقیقا رابطه مستقیم داره با افسردگی
ولی افسردگی رابطه مستقیم یا نوشتن نداره و یه رابطه پیچیده ای داره:/
این تابع وارون پذیر نیست:/