رعد و برق میزد، از اونا که با هر برقش رگ و پی آسمون میزنه بیرون و شب برای یه لحظه هم که شده ار روز روشنتر میشه، از اونا که صداش کل زمین و فلک رو چند سانت میبره بالا و دوباره میکوبه پایین. بارون میومد؛ از اونا که نمیشه از لای قطره هاش چیزی رو دید. کنار پنچره زیر سوز دلچسب شب برفی دی ماه نشسته ، .. نشسته که نه، دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم چقد خوبه هنوز یه چیزایی غیر از خود بشر هست که ترس تو دل آدم بندازه؛ هرچند نیم بند و لحظه ای،ولی باز غنیمته. به این فکر میکردم که قدما با دیدن رعد و برق چه فکرایی میکردن و چه ترسهایی تو دلشون مینشست؛ و در عین اینکه ناراحتشون شدم؛بهشون حسودی کردم؛ به اون حس غریبی که موقع دیدن رعد و برق بهشون دست میداد. مثل ما نبودن که با دیدن برق اول یاد بار ساکن و تخلیه الکتریکی و سرعت نور  و ماخ و هزار چیز دیگه بیفتن. واقعا وقتی نوری با این عظمت میدیدن و بعد چند لحظه صدایی میشنیدن که تا قرنها بعد قادر به تولیدش نبودن چه داستانایی میساختن؛ چه شگفتی و ترسی تو دلشون مینشت. چه احساس لذت بخشی! دوران ما دوران دیدن شگفتیها و شگفت زده نشدنه. چه چیزهای نادیده‌ای رو که دیدیم و انگار نه انگار. دیگه چی میتونه ما رو شگفت زده کنه؟ ناشناخته ای هست که از غریبی‎اش دچار ترس بشیم؟

لابلای همین فکرا، میدیدم که با هر برق آسمون، شهر روشنتر میشه. کم کم میشد دونه های بارون رو هم تو آسمون دید؛ انگار نور برق رو هم با خودشون از ابرا پایین آوردن. وقتی کار به جایی رسید که مطمئن شدم خطای دید نیست چشمم به زمین افتاد که تا چند دقیقه پیش سیاه و خیس بود و الان سفید یکدست. هیچ برفی نمیتونست اینقدر یکدست سفید کنه همه چیو، هیچ برفی هم یا این سرعت از آسمون پایین نمیاد. حدس میزنم سرما کاری رو که تو هوا نتونست با بارون بکنه، رو زمین کرده‌بود.

قرار این بود که امشب راجع به یه سری چیزا بنویسم که لازمه ثبت بشه، و اینکه چرا دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. اما آسمون کاری کرد که وقتی برا اولی نمونه و دومی هم به کل ملغا بشه. باقی بمونه برای فردا.