یه سری علامت سوال خیلی بزرگ تو سرم هست همیشه، و یکی از بزرگترین‌هاش نقش آدما تو وجود داشتن بقیه آدماست. امشب نمیخوام در موردش حرف بزنم، فقط یه مثال.

یکیو تصور کن که پدر یا مادرش جلوش نشسته و براش از عشق ناکام جوونیش میگه. که چجوری بهش نرسید و با یکی دیگه ازدواج کرد. چه حالی پیدا میکنه بنده خدا؟! از یه طرف اونی که جلوش نشسته رو دوس داره و از یه طرف هرچی که بخواد بگه کل وجود داشتنش رو زیر سوال میبره. (اون علامت سوال گندهه بعد این سواله:زیر سوال میره یا نه؟)

تا اینجاش مثال بود، مشکل فعلی اینه که تالکین راه به راه میشینه جلوم و میگه این کتاب نباس فیلم میشد. دهنمو باز میکنم بگم پروفسور فیلمش اونقدا هم بد نبودا، با پشت دست میزنه میگه کتاب منه یا تو؟ من بهتر میدونم یا تو؟ حق هم داره. میخوام بگم راس میگین والا با اون فیلم عامه‌پسند تینیجریشون، خراب کردن داستانتون رو، میبینم بی‌انصافیه،اگه فیلمه نبود احتمالا الان تالکین جلوم ننشسته بود. شاید آشناییمون ماکزیمم در حد سلام‌علیک می‌شد.

 چاره‌ای نیست جز اینکه خفه‌خون بگیرم و بعد از اینکه مثل اون بچه از فکر عدم به خودم لرزیدم برم یه سکانس ارباب حلقه‌ها رو نگاه کنم تا این حرفها یادم بره.



پ.ن.1.عاشق فانتزیهای دیوانه‌واریم که خیلی جدی تو آخرین لحظات قبلِ خوابِ ناغافلِ وسط درگیری ذهنی، میاد سراغت. وسط فکر کردن به عنوان پست چشمم به نوار آدرس افتاد و یه لحظه به تمپلیت و ریکوئست و ایناش فکر کردم. همون لحظه خوابه اومد سراغم و جای خالی عنوان شد یه راننده‌تاکسی پیر کم حوصله که از مسافر پیرزنش می‌پرسید کارش کی تموم میشه تا ریکوئست رو ببره برا سرور. هنوز «حاج خانم خیلی مونده؟»ش تو گوشمه.

پ.ن.2.در مورد عنوان: برای جلوگیری از همین پارادوکسه که حضرت سعدی میگه: دل درو نشاید بست.