این خماری از 4 سال پیش شروع شد. کم کم ... کم کم... - میشه قبل از نوشتن ادامه‌اش یکم بخوابم؟ - نه - هر از گاهی یه سیلی بهم میزد و وقتی میگفتم فقط یکم دیگه بخوابم و بعدش دیگه از خماری در میام ، حرفمو باور میکرد، یا شاید دلش نمیومد، ولی هرچی که گذشت بدتر شدم. وضع خرابتر شد. تحمل لحظه های بیداری اونقد سخت شد که سعی میکردم خودمو با هرچیزی - میشه قبل از نوشتن ادامه‌اش یکم بخوابم؟ - نه! -  با هرچیزی خمار کنم که حالیم نشه. بدتر شد و بدتر شد. خرابتر و خرابتر... تا شدم اینی که الان هستم.. یه خمار بی‌عار که رنج توجیه عواقب خماری براش از رنج بیدار موندن آستونتر شده... و این یعنی آخرش.

از آخرین سیلی اش چند هفته میگذشت و میدونستم نه دیگه حرفمو باور میکنه و نه دلش میاد منو تو این حال ببینه. چقدر سعی کردم باهاش روبرو نشم ، که حدس میزدم این دفعه با دفعه های قبل فرق داره. تا اینکه رسید به امشب، رسید به سیلی های نیم ساعت پیش که بعد ماهها خماری رو از سرم پروند.

- دو بند شر و ور نوشتی،پاکش کن - نمیکنم - خودت که میدونی اینا هم جز هموناست؟ - میدونم

حالا قراره تصمیم بگیرم!  اصلا صلاحیت تصمیم گیری دارم؟ تمام چیزی که تو این 4 سال با شدت داشتم اثبات میکردم این بود که صلاحیتشو ندارم ، صلاحیت به جهنم... شجاعتشو داری؟ تو که استاد دروغ گفتن به خودتی ، چجوری میخوای حرفاتو باور کنی؟ هیچیت واقعی نیست! هیچیت!

- میشه قبل از نوشتن ادامه‌اش یکم بخوابم؟ - نه لعنتی

صدای ماشینا - صدای آب - بارون - آسمون ابری - صدای پرنده - زاغ - اسماگ - شرلوک - ناهار امروز - گردو - فندق - طارم - دریاجه سد - منجیل - پل قطار - قطار - دانشگاه گیلان - سپهر - مصلی - سرویس مدرسه - جاده مدرسه - صدای گلدونهای جاده مدرسه

پ.ن.خواستم همه متن رو پاک کنم و تهش بنویسم که دیدی بالاخره پاک کردم، وجود و عدم هم مثل اینه.

-------

پ.ن.ویندوز میگه این متن رو 8:45 شنبه، 23 آبان تو یه فایل ورد با همین عنوان نوشتم. خودم فکر میکردم تو آذر باشه. عجب شبی بود. عجیب نیست که خودم حال دو ماه پیش خودم رو نمیتونم درک کنم؟

اون کلمه‌های آخرش هم یه جریان فکری بود که اون لحظه از ذهنم گذشت. مثل اینکه موقع ناهار شرلوک میدیدم.