امروز اون آخر هفته‌ی بعدیه که تو پست دفچ گفته بودم.روزهای نسبتا خوبیه.
طبق قاعده‌ی همیشگی روزهای خوب نوشتنم نمیاد. اما خاطره‎های این جند روز رو حیفم میاد ننویسم.
1-عصر سه‌شنبه بعد حدود 10 روز رفتم MK. خیلی ناچیز احتمال میدادم که بلایی سرم بیارن ولی اولش همه چی عادی بود. بعد جلسه یهو بچه‌ها راجع به فارغ‌التحصیلی ازم پرسیدن. داشتم موتورو گرم میکردم واسه ناله کردن که دیدم بهّ! بندگان خدا برام جشن فارغ‌التحصیلی گرفتن. تنها چیزی که میشد گفت این بود که حالا ای موقع؟ اونم برای منی که تا قبل شروع جشن برنامه‌ام این بود که زودتر اونجا رو بپیچونم و شاید احتمالا شب پیش رو رو نخوابم، بلکه اون گزارش لعنتی تکمیل بشه و تحویلش بدم. در هر صورت مراسم اجرا شد و اون شب با دو ساعت تاخیر از برنامه رسیدم خونه، ولی احساس خیلی خوبی رو تجربه کردم که خیلی وقت بود خبری ازش نبود.(من این شکلی از یه اجتماع انسانی بیش از یک نفر صحبت کنم یعنی خوشم اومده واقعا)
2-نظر به اینکه سه‌شنیه شب پیشرفت چندانی در گزارش حاصل نشد، ناچار از 5 صبح چهارشنبه ادامه‌اش دادم. چگالی فعالیتم در اون 5ساعت در 4سال اخیر بی سابقه بوده. خدا رو شکر بالاخره به موقع تموم شد.
3-قرار بود آخر هفته بریم خونه، ولی دلم خیلی راضی نبود و میخواستم بپیچونم. از یه طرف برف سنگین مقصد و از یه طرف کاری که برای شنبه تو دانشگاه پیش اومد نذاشت آزادانه در جهت منافع دلم حرکت کنم و متاسفانه توفیق به صورت اجباری نصیب شد.
4- در نهایت انگیزه‌ی اصلی پیچوندن سفر، دیروز عصر عملی شد و چندتا دستاورد خوب داشت. چنتا مارکر برای شروع درس، یه کتاب خیلی دوست‌داشتنی که خیلی اتفاقی پیدا شد(اینجا-دیروز فهمیدم خریدن کتاب یهویی چقدر لذتبخش تره) و فهمیدن اینکه ون هم وسیله‌ی جالبی برای جابجاییهای نسبتا بلنده، مخصوصا که مشکل برخورد نزدیک هم نداره.
5-این روزها نان، آب، آواز همایون و علی قمصری گوش میکنم، چقدر خوبه! تقریبا همه قطعه‌هاش حداقل یه نقطه‌ی بدیع دارن. این چندتا داره:

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام

این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام

عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام