خیلی جذابه که یه داستانی تو خودش نوستالژی داشته باشه ، اما ایجادش سخت به نظر میاد.
[]1
وقتی تو کتاب هفتم هری پاتر، بعد از 6 سال و 10 جلد کتاب، هری اتاق زیر پله رو به هدویگ نشون میده و میگه من اینجا زندگی میکردم، نوستالژی ایجاد میشه. وقتی تو کتاب نهم(؟) دارن شان، دارن بعد از 8کتاب و گذشت سالها به شهر زادگاهش برمیگرده و خونه اش رو میبینه نوستالژی ایجاد میشه2. اما تو کتاب دزد در یک جلد همین اتفاق میفته (هرچند الان حسش نمیکنم) و این کار سختیه.
فکر کردن به اینکه مرگ چجوری آدما رو میبره منو یاد کتاب دزد انداخت. دیروز امبرتو اکو و هارپر لی رو با هم برد که مسیر رو دوبار نیاد. ایکاش وقتی میمردن که کتاباشون رو خونده بودم.
پ.ن.1.کروشه ی بالا جای خالی متنیه که به قاعده ی چند پاراگراف در مورد نوستالژی و دلتنگی و خاطره و ... نوشتم و دیدم چیز مزخرفیه و پاکش کردم. در واقع تعریف کردن اینا مثل ترجمه کردن غزله، همونقدر بیهوده، همونقدر غیرانسانی.
پ.ن.2. یه چیزای مبهمی هستن که خیلی قدرتمندن و اگه بهشون بگی نوستالژی به هیچ چیز دیگه ای نباید بگی. قدرتشون در اینه که نمیدونی تورو به یاد چی میندازن که این شکلیت میکنن. مثل یه جور خاصی از زمین خیس، بعضی از ساختمونهای نیمه کاره و ...
پ.ن.3.وقتی تو مود نوشتن نباشی و بنویسی، نتیجه میشه همین چیزی که شاهد و ناظرش هستیم.
پ.ن.4. استتوس: در خانه.
شاید دقیقا ساعت و روز و ثانیه و دقیقه درستی خونده شد.. شاید.