اواخر اسفند 88 اولین رویارویی من با تهران.
خیلی بیشتر از حد تصورم بد بود. گرمای عجیبی که اصلا با تقویم همخونی نداشت، ناراحتی خونه ای که اون دوروز توش بودیم و ... . تو همون دو شب یه حس سنگین و قوی و ترسناک رو تو شبهای تهران تجربه کردم. یه بی قراری وحشت آور. اینکه تهران خیلی بزرگه رو تو روزاش که همه جا کلی آدم دور و برتن متوجه نمیشی. وقتی شب میشه و به ظاهر همه جا خلوت میشه،وقتی دیگه کلی آدم دور و برت حرف نمیزنن و نمیرن و نمیان، نفس یه موجود غول پیکر رو از همه جهت احساس میکنی که بی نهایت صدا توش جریان داره، و اگه بتونی درکش کنی از ته دل میترسی.
امشب بعد مدتها دوباره احساسش کردم.
شاید غول تبریز مهربون تر از تهرانه یا با من مهربون بوده یا گذرم به نامهربونیش نیفتاده. :دی. در هر حال میتونم امیدوار باشم که دیگه هیچوقت با یه غول نامهربون روبرو نشی. :دی