کتابدارها کلا موجودات جالبین.
تو مدرسه یه کتابداری داشتیم به اسم آقای ت. یه آدم به شدت ساکت و خاص. تو اون حال و هوای دانش آموزی خیلی راحت از کنارش رد میشدیم، از عصبانیتهای گاه و بیگاهش میگفتیم یا افسانه ی تعداد کتابهایی که خونده بود رو میشنیدیم. الان فک میکنم چقد تو فضای مدرسه غریب بود. اون کتابخونه در مقایسه با کتابخونه ی دبستان اینقدر بزرگ بود، اینقدر وقتای بیکاریمو لای قفسه هاش گذروندم و از تن تن تا افسانه های ملل رو لابلای قفسه هاش خوندم که هنوزم اولین جایی که با شنیدن کتابخونه میاد تو ذهنم همونجاست. فکر میکنم کتابدار طبیعی هم باید مثل آقای ت باشه، ساکت، در حال کتاب خوندن و حساس به حوزه استحفاظیش.
گردش فلک گذرم رو بعد از 4سال و نیم به کتابخونه ی دانشگاه کشوند. عادت استفاده از کتاب نو مهمترین عامل این دوری چهارساله بود. اسم کتابدار طبقه اول رو نمیدونم. تو همین دو ماه سه بار دیدمش. یه مرد نسبتا مسن با لهجه(شمالی؟) و فوق العاده بداخلاق و دوست داشتنی، کارهایی رو با بداخلاقی انجام میده که هیچ نیازی به اخلاق ندارند! با این حال رفتارش آزاردهنده نیست، شاید چون همیشه کارم رو راه انداخته.
فک کنم تو هری پاتر هم کتابدارشون بداخلاق بود، ایضا دانشگاه هیولاها.
پ.ن.استتوس:یه غروب قشنگ در دومین نقطه ی دلپذیر دانشگاه. خبر نداشتم که بهار کاملا رسیده. ارغوان و شکوفه و این بوته های گل قرمز که اسمشونو نمیدونم. ولی همچان کلاغا هم به شدت قارقار میکنن و متاسفانه پشه ها.