خب، برگشتم. "اینجا، در پایان همه ماجراها."
امروز، آخرین روز دانشگاه بود، چندبار دیگه مجبورم برای کارهای اداری بیام، ولی اونارو نمیشه به رسمیت شناخت. و این احتمالا یعنی خداحافظی با "اینجا".
صبح احساس میکردم که با شکستن طلسم دانشگاه اینجا هم عادی شده، مثل همه ی فرشته های نجاتی که تو داستانها با از بین رفتن مشکلات میرن، چون وظیفشونو انجام دادن. فکر میکردم "اینجا" هم وظیفه اش رو انجام داده.
ولی اشتباه میکردم، خوشبختانه. اینجا همچنان جادوشو داره.
چند سال از کنار اینجا رد میشدم، و میگفتم چقدر خوبه که آدم اینجا رو داشته باشه. ولی نمیدونم که چی مانع اومدنم به اینجا میشد،شاید همون چیزایی که وقتایی هم که میدونستم باید بنویسم مانع بوجود اومدن اینجا میشدن. یادم نیست اولین بار کی و چجوری اومدم اینجا،شاید حدود یه سال پیش بود، اما فعلا قراره اینبار آخرین بار باشه.
تو 6ماه آینده، تقریبا هرروز از چند صد متری اینجا رد میشم، اما قرار نیست ببینمش، یا در واقع قراره نبینمش. ممکنه بعد 6ماه دیدار میسر بشه و ممکنه نشه. امیدوارم این دوری به بهتر شدن سرانجام ماه ششم کمک کنه.
پ.ن.استتوس: اینجا، تنها گوشه دلپذیر دانشگاه.
و حتما هم قبول میکنی این حرفو و بقیه حرفا یادت میره. دی
فقط یه مدتی تو ذهنته. که مدتشم بلند نیس.
ولی بلخره این اتفاق میفته
و بلخره مثل هرچیز دیگه ای تو دنیا ، یه تیکه از قلبت جا میمونه توش
مثل تک تک لحظات و تک تک نفس کشیدن هات..
This the way it goes..
زندگی ینی همین