میدونم در حال حاضر، این موضوع هیچ ربطی به من نداره :دی فقط به خاطر یه خوابی که داره فراموش میشه باید بنویسمش.
نمیدونم به چه دلیلی اما همیشه بچه ی پسر دوست داشتم. از هر جهتی که نگاه میکردم غیرمنطقی به نظر میومد که آدم دوست داشته باشه بچه اش دختر باشه. نمیدونم دقیقا چه معیارهایی تو ذهنم داشتم اما میدونم حتی یکیشون هم رای مثبت به بچه دختر نمیدادن. تا چند شب پیش که یه خواب نسبتا معمولی دیدم.
به خاطر تعللی که تو نوشتن کردم خیلی جزییات خواب یادم نمیاد، فقط یادمه خانواده ای(یه پدر و یک یا دو کودک؟شاید) بودن که درگیر یه ماجراهایی میشدن و تو تنها صحنه ای که یادم مونده من پشت یه پنجره از اتاقی که به نظر عمومی میومد شاهد قسمتی از درگیریهاشون بودم. تنها وظیفه ی من در این قصه آروم کردن دختربچه ی خانواده از ترسی بود که در اثر دیدن ماوقع پشت پنجره دچارش شده بود. بعد از اون حتی یادم نیست که وظیفه ام رو درست انجام دادم یا نه.
با این خواب مثل هر خواب دیگه ای برخورد شد، تا اینکه روز بعد به دلیل نامعلومی دوباره به فکر این موضوع افتادم، و با تعجب متوجه شدم که به هیچ وجه خبری از قضاوت قبلی نیست(تا جایی که نمیتونم علتشو به خاطر بیارم)، و به نظرم میاد یه دختربچه ی کم حرف مبتلا به اختلال خواب با یه عروسک غیرانسان تو بغلش از هر نوع بچه ی دیگه دوست داشتنی تره.
پ.ن.1.از منظر خودروانشناسی شاید عدم تمایل به مین استریم باعث اون قضاوت میشد. شاید برا یه پسر، نامحتملتر و یا قابل تحملتر میدیدمش و اون دیدگاه به تدریج دستخوش تغییر شده و خواب اون شب حالت دیگه رو بهم نشون داده.
پ.ن.2.این اولین پست در سال جدیده. امشب احساس آشنای قبل خواب به یادم آورد که در چهار سال گذشته زمان قبل از خواب این شبها به ذکر "ایشالا از فردا با برنامه" میگذشت و خوشبختانه امسال اینجوری نیست، تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن.
پ.ن.3.بارون زیادی میباره