شاخکهام زیادی فعال شدن. دیگه حتی سردی لبه پنجره و تاریکی پشت بوم همسایه هم میبرتم به گذشته های دور، نمیدونم کی و کجا، یهو انگار یه جایی تو سینه ام خالی میشه، نمیدونم تاثیر کدوم خاطره تو ناخودآگاهم باعثشه.

خیلی چیزا گسسته شدند. تا الان با خوش بینی احمقاته ای ترمیمها رو به آینده موکول میکردم، الان این ترس به دلم افتاده که همه چیز ترمیم شدنی نیست. اینجا قلمروی عقل نیست که از نو ساختنی باشه.

وقتی یاد گذشته میفتم و به این فکر میکنم که چه فرصتهایی برای برطرف کردن تضادها از دست رفته، میپرسم حاضرم دوباره برگردم تا اینبار از دستشون ندم؟ بعدش به این فکر میکنم که یعنی اینبار مسیر دیگه ای رو انتخاب میکنم؟ جواب منفیه. پس سوال اول این رو هم تو خودش داره: حاضرم این مسیر رو یه بار دیگه طی کنم؟

-فکر نمیکنم.

+پس خفه شو و به کارت برس.

----------------------------

جمله دوم بیت پایینو همیشه به صورت یه کنایه شیطنت آمیز و سر به هوا میدیدم. الان درماندگی توشو میبینم و بیشتر دوسش دارم.

ای خردم شکار تو؛ تیر زدن شعار تو؛             شست دلم به دست کن، جان مرا نشانه کن.


پ.ن. درود بر صدای دلنشین شب، لعنت به دزدگیر شبانگاهی.