با اینکه حالش طبیعی نبود نمی تونم ببخشمش.
بعد این همه وقت که از خودم میپرسیدم چرا دلتنگش نمیشم، چرا دلم فقط دیدنشو نمیخواد، چرا..،چرا...؛ فکر نمیکردم با دیدن دعوای یه بچه با مامانش (یا دعوای یه مامان با بچش یا معذرت خواهی بچه از مامانش یا هرچی،اصلا اینکه چی میگفتن چه اهمیتی داره؟) و بعدشم یه آفتاپ پاییزی روی انگشتام وسط اتوبوس بغض گلومو بگیره و لبمو گاز بگیرم تا چشام بیشتر ازین خیس نشه. به همه اون صبحای پنج شنبه و جمعه و 6صبح و 3 و نیم عصرهای روزهای دیگه ی سالها پیش فکر کنم و حسی رو تجربه کنم که خیلی وقت بود ازش خالی بودم. خوشحال باشم که هنوز فقط یه چیز هست که ازین چشا اشک دربیاره.چشایی که انقد خشک شدن که حساب هر بار خیس شدنشون تو این چندسال رو داشته باشم.
یهو زد به پشتم و گفت برو کنار دیگه.انگار راه بیرون رفتنش از اتوبوس فقط از وسط خاطره های من میگذشت. با اینکه حالش طبیعی نبود نمی تونم ببخشمش.
پ.ن.استتوس: در تنها گوشه ی دلپذیر دانشگاه.
باز نمیشه چیزی گفت با همان اطمینان میشه اینو گفت که نمیشه چیزی نگفت
:'
_____
..
عاشق این تنها گوشه دلپذیر دانشگاه شدم!