حدود نیم ساعت پیش کارتم رو منگنه کرد به باقی مدارک.
عین فیلمهایی بود که درست وقتی انتظارشو نداری تیتراژش میاد بالا. مدارک در دست رو صندلی انتظار جلو باجه اش نشسته بودم و حساب میکردم به هفته بعد میکشه یا نه. اومد کنارم نشست و گفت خب چیه؟ گفتم ایناهاش. گفت ایمیلت رو هم اینجا بنویس، یکم درشتتر که بشه خوند! نوشتم براش. گفت خب حالا کارت دانشجوییتو بده. دادم بهش، گفت به سلامت.
خیلی باورم نشده بود. یکم این پا و اون پا کردم، رفت تو دفترش، کارت رو برداشت و منگنه کرد به فرمها.پرسیدم واقعا تمومه؟ برگشت و دید هنوز منم، گفت: آره برو دیگه!
چند لحظه اول اینقد از تموم شدن کاغذبازیها خوشحال بودم که حالیم نبود چی شده. از اداره آموزش اومدم بیرون و چشمم خورد به تالاری که کلاسای ترم اول توش بود و بعدش یاد جای خالی کیف پول افتادم. هیچوقت چندان دانشگاه دوست نبودم، شاید فقط چند هفته اول، الانم مطمئن نیستم دلتنگی این خراب آباد که توش یه نیمکت خالی برا نشستن پیدا نمیشه گلومو فشار میده یا فکر پنج سال از عمر. دقیقتر بخوام بگم، 1687 روز.
مسئول آخرین امضا قبل امضای نهایی، یه پیرمرد خوش اخلاق از شهر نادوست داشتنی همسایه بود. فرم امضا شده رو که بهم داد گفت میتونی عضو انجمن فارغ التحصیلان هم بشی، مزایاش ایناس که چسبوندیم رو دیوار. بی مکث گفتم ایشالا سر فرصت میام خدمتتون. میدونستم چیو میگه. از لحظه ی اول ورود به اتاق چشمم به گزینه ی اول اون کاغذ بود: "امکان ورود و خروج به دانشگاه"
الان کنار پنجره کتابخونه اش نشستم و بیشتر محوطه ی نه چندان بزرگش رو میبینم.چیکار کنم باهات؟ قبول کنم به عنوان یه آشنای درجه دو بهت سر بزنم؟ مثل یه غریبه دزدکی بیام و ببینمت؟ یا صبر کنم شاید بازم آشنا شدیم با هم؟ توی لعنتی که هیچوقت چندان دوست داشتنی نبودی، این مسخره بازیهای دم آخرت چیه دیگه؟