اولش با روزها و شبهای دیگه هیچ فرقی نداشت، مثل همیشه تو صف منتظر موندم، مثل همیشه یکی زد تو صف، مثل همیشه رو صندلی همیشگی کنج اتوبوس نشستم و مثل همیشه گوشی رو گذاشتم تو گوشم. اما چند ثانیه بعد زدن دکمه پلی فهمیدم یه چیزی مثل همیشه نیست.
تو گوش راستم صدایی نمیشنیدم، مراحل انکار و چاره‌جویی رو خیلی سریع طی کردم و قبول کردم که تموم شده. گوشی سمت راست از کار افتاده بود.
چند دقیقه اول با خوشبینی احمقانه‌ی همیشگی و با این فکر سپری شد که عوضش میتونم کنار سفارش هندزفری اون چنتا کتاب رو هم سفارش بدم. بعدش نمیدونم چی دیدم یا شنیدم که یادم اومد:
تو حدود دو سال گذشته، تقریبا نبوده خاطره‌ی تنهایی دلپذیری که عزیز تازه درگذشته‌ام جزیی ازش یا سازنده‌اش نباشه. بیشتر از هرکس و هرچیزی تو تنهاییها  یا در جمع بودن‌های خارج از جمع، کنارم بود.
نکنه اون روزی که میگفتم ای‌کاش یه سفارش بزرگ داشتم و خرده‌ریزه‌ها رو کنارش میگرفتم شنیدی و خواستی فداکاری کنی؟ 


پ.ن.چه بارون خوبی میباره.
پ.ن.باید در مورد نمایشگاه و کتابا و ... هم مینوشتم، بمونه برا بعد.