طبیعتا نباید اینجوری میشد. خوب بود همه چی قبل از سفر. یکم کار بود، یکم کتاب بود، و یه سری چیزای خوب دیگه، اونقدی که به خودم میگفتم چرا باید برم سفر و این روزمرگی خوب رو بهم بزنم. روز و شب قبل حرکت اصلا راضی نبودم، صبحشم به چه سختی زحمت زود بیدار شدن و راه افتادن رو تحمل کردم.
هیچوقت آدم خوش سفری نبودم. در واقع این جمله زیاد درست نیست، چون اونقد با سفر مشکل داشتم(و تا حدی دارم) که اصلا سفری نکرده ام که بخواد خوش یا ناخوش باشه. به طور دقیق در کل زندگی بجز سفرهای 5 و 9 سالگی که هنوز در سنی نبودم که تصمیمم اهمیتی داشته باشه، سه تا سفر داشتم. اردوی ترم اول، اردوی کویر زمستون 93(هنوز باورم نمیشه، واقعا خودم بودم که بدون هیچ اجباری تصمیم گرفتم برم اردو؟!) و سفر اخیر.
به خاطر قولی که داده بودم نمیشد کنسلش کرد و مجبور شدم برم، اما در کمال تعجب خوش گذشت. به جز مسیر برگشت که بیش از حد طولانی و خسته کننده شد، بقیه سفر رو میشه حتی آرمانی در نظر گرفت. شرح حسن ختامش هم که در پست قبلی رفت.
بالاخره با دو روز تاخیر رسیدیم خونه. اما نشد که شرایط بشه مثل قبل از سفر.
بذارمش به حساب نبودن انگیزه نزدیک؟ یا واقع بین باشم و قبول کنم بزرگترین مشکلم خودمم؟
خلاصه که با اوضاع فوق العاده ای که انتظار میرفت و گوشه ایش دو هفته پیش تجربه شد خیلی فاصله دارم. نمونه اش؟ همین پست درهم و برهم و بی سر و ته که از سر ناچاری مینویسم. که شاید باز نوشتنم بیاد و فرجی بشه. میشه که بشه؟
پ.ن.آه از این همه هندسه و رنگ و طرح کاشیها و سنگها! حسرت اینکه کی وقت و خلوت کافی برای تماشاشون دوباره فراهم میشه!
پ.ن.2.ماجرای عجیب سگی در شب تموم شد. مختصر در موردش تو گودریدز نوشتم ولی دوست داشتم اینجا مفصل بنویسم.ایدون باد.
پ.ن.3.الان خانواده من و بقیه حیوانات میخونم، راجع به اینم حرف زیاده.
پ.ن.4.از عجایب نیست که 2 هفته است رستوران آخر جهان تو قفسه ام هست و تا الان خونده نشده؟!
پ.ن.5.امیدوارم سر حرفم وایسم و فردا صبح رو هم پرپر نکنم.