کلیت صحبت رو میشد در این جمله خلاصه کرد: تا یک ماه دیگه بیشتر اینجا نیستم.
بعد فکر کردن به مصیبتهای انتقال و غیره یادم افتاد، مگه پنج سال شوخیه؟
 اون همه صبح زود کتری روشن کردن، تو راهرو تاریک کفش پوشیدن، با خستگی به شماره ۲۹ روی در نگاه کردن و کلید انداختن، گذاشتن کفشها رو روزنامه‌ها، اون همه شب بی‌وقت خوابیدن، صبح زود پا شدن، اون همه روزهای هفته رو به امید آخر هفته گذروندن و آخر هفته منتظر شنبه بودن، اون همه پنج‌شنبه رو قربونی جمعه کردن و جمعه رو سرسلامتی پنج‌شنبه دادن، اون همه ظرف شستن‌ها و ناهار پختنهای بعد میان‌ترم، اون همه با سوپ جشن گرفتن های آخرین شب هفته. اون شب برفی تاریک و درس خوندن تو نور شمع، اون همه ملالهای عصر جمعه.
اون همه دلتنگی! آه از اون همه دلتنگی! پشت پنجره به استقبال رفتن و پشت پنجره بدرقه کردن، با عجله به سفر رفتن و با یه چمدون دلتنگی از سفر برگشتن. اون همه پریشونی و غم ترم اول، اون حموم بعد از گوش کردن به دست صفا و مرحمت شجریان، اون ظهر اوایل پاییز، اولین دیدار و لذیذترین ناهار دنیا در نورانی ترین اتاق دنیا، رو گوشه باز شده‌ی فرش نوی لول‌‌شده،  درست همینجا که الان هستم، همینجا که یه ماه بعد نیستم!
من این همه رو کجا بذارم و برم؟ کجا دفن کنم این همه خاطره‌ی لعنتیو؟
اینجایی رو که مادرم با اون دستا هربار تمیز کرده - با اون همه ظهر جمعه که همه مهمونات از خستگی سفر خواب بودن و وقتی میری تو آشپزخونه میبینی با پرد‌ه‌ی نیمه کنار زده کنار اجاق وایساده یا چیزی میخونه و وقتی بهش میگی خسته نیستی؟! مثل همیشه میگه نه! و اون همه گپ زدن آروم رو میز آشپزخونه که بقیه بیدار نشن - کجا بذارم و برم؟
دم پنجره‌ی گرگ و میش غروباشو چیکار کنم؟ خنکی شبانه‌ی لای پنجره‌شو و صدای شبشو چیکار کنم؟
یکی به من بگه با اینجا و ۵سال خاطره‌ی تنهاییش چیکار کنم؟

اینجا رو اوایل خونه نمیدونستم. سفر که می رفتم میگفتم رفتم خونه، اما رو جایی که بیشتر از هر عضو خانواده تو ۵سال دمخور آدم بوده چه اسم دیگه‌ای میشه گذاشت؟
تو ۵سال زندگی منو دیدی، خوبی‌هامو، زشتی‌هامو ، شادی‌هامو و از همه مهمتر اشکهامو. حالا که این جدایی چاره‌ای نداره بذار همین اشکها همیشه بینمون باشن! تا هربار که پنجره‌هاتو میبینم لبخند بزنم که اونجا کسیه که بیشتر از هر کس دیگه‌ای اشکهامو دیده! هرچند امشب قسمت عمده‌اش رو بخودش اختصاص داده :)

یک ماه فرصت دارم، نمیدونم چکارها باید بکنم و چکارها موفق میشم انجام بدم، فقط یه چیزی از ته دل میخوام.
خدایا، میدونم که حتی شایسته‌ی خواستن نیستم، اما میشه یه غروب بارونی لب پنجره تو این یه ماه داشته باشم؟