همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحهای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.
اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه میگرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.
وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایهی غروب در تنها گوشهی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جداییهای بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.
پ.ن. استتوس: تنها گوشهی دلپذیر دانشگاه.