دوست عزیزم، پ، من از تو می ترسم.
هرچی که بیشتر میگذره بیشتر میفهمم به خاطر کسایی مثل تو از جایی که قبلا بودم فرار کردم. وقتی از تجربیاتت میگی و یاد خاطرات بدم میفتم، اگه ازت بپرسم که چرا؟ میگی راهش همینه. الان میفهمم من از اینکه تو اینقدر با این راه راحتی میترسم.
پی عزیز، من از سازگاری فوقالعادهی تو برای بقا میترسم، چیزی که خودم ازش بهرهی چندانی نبردهام.
من از اینکه تو با چیزی که بهش نیاز داری کنار میای میترسم، از حرف زدن همیشگیت ازش، از دیوانگیای که تو رفتارهات نیست.
من از شماهایی که به گرفتنی بودن حق اعتقاد دارین و بهش عمل میکنین میترسم؛ و انفعال شخص من در صحت اینکه از گرفتن تا ندادن راهی نیست خدشهای وارد نمیکنه.
پی عزیز، تو عنصر مشترک ترسهای منو داری و به کارش بستی. تو «مطمئنی».
پ.ن. دیروز یکی از خوشایندترین تعریف های اوقات اخیر از خودم رو شنیدم. اینکه بعضا خودزنی میکنم. دلچسب بود.