-میبینی مهندس؟
نفر سوم با نفسنفس و یکم خنده اینو گفته بود. سرم رو بلند نکردم. هیچوقت مهندس محسوب نمیشدم. اگه میشدم هم بعید بود مخاطب من باشم.
-بدهکارام در رفتن
کس دیگهای نبود که مخاطبش فرض بشه. سرم رو بلند کردم.
-میبینی مهندس؟ فال گرفتن پولشو ندادن.
لبخند زدم. اومد جلوتر. به سنش نمیخورد ولی چندتا فال توی دستش رو میشد تو همون تاریکی اول شب تشخیص داد.
-سلام مهندس
دستشو دراز کرد. با مکثی که از سر هضم نکردن این مصاحب عجیب بود باهاش دست دادم.
-کتاب میخونی؟ دمت گرم. میدونی که کتاب راز جاودانگیه
-آره همینطوره
-سیگار داری مهندس یه نخ به ما بدی؟
-نه متاسفانه
-ای بابا. اجازه هست بشینم؟
رفت به سمت جای خالی نیمکت.
-با این هیکل حیف نیست؟ فندک چی؟ فندک که دیگه داری؟
-اونم نه متاسفانه
-چی؟! فندکم نداری؟
فقط خندیدم. چند ثانیه با وسایلش ور رفت.
-خب، من دیگه از این بغلا برم. راستی مهندس غذا مذا چیزی نداری؟ خیلی گشنمه. کیکی چیزی؟
صبر نکرد که متاسفانهی سومم رو بشنوه.
-پس سری بعد یه چی بگیر بیا دیگه.
و رفت. نمیدونم «حتما»م رو شنید یا نه.