تازه رو نیمکت نشسته بودم. یکی از کتابا رو از بسته در آوردم که یه نگاهی بهش بندازم. از سمت سه‌نفری که چندتا نیمکت دورتر از من تو همین ردیف وایساده بودن صدای خنده و بعدش صدای دوییدن اومد. دوتاشون از جلوم دوییدن و رفتن.
-میبینی مهندس؟
نفر سوم با نفس‌نفس و یکم خنده اینو گفته بود. سرم رو بلند نکردم. هیچوقت مهندس محسوب نمیشدم. اگه میشدم هم بعید بود مخاطب من باشم.
-بدهکارام در رفتن
کس دیگه‌ای نبود که مخاطبش فرض بشه. سرم رو بلند کردم.
-میبینی مهندس؟ فال گرفتن پولشو ندادن.
لبخند زدم. اومد جلوتر. به سنش نمیخورد ولی چندتا فال توی دستش رو میشد تو همون تاریکی اول شب تشخیص داد.
-سلام مهندس
دستشو دراز کرد. با مکثی که از سر هضم نکردن این مصاحب عجیب بود باهاش دست دادم.
-کتاب میخونی؟ دمت گرم. میدونی که کتاب راز جاودانگیه
-آره همینطوره
-سیگار داری مهندس یه نخ به ما بدی؟
-نه متاسفانه
-ای بابا. اجازه هست بشینم؟
رفت به سمت جای خالی نیمکت.
-با این هیکل حیف نیست؟ فندک چی؟ فندک که دیگه داری؟
-اونم نه متاسفانه
-چی؟! فندکم نداری؟
فقط خندیدم. چند ثانیه با وسایلش ور رفت.
-خب، من دیگه از این بغلا برم. راستی مهندس غذا مذا چیزی نداری؟ خیلی گشنمه. کیکی چیزی؟
صبر نکرد که متاسفانه‌ی سومم رو بشنوه.
-پس سری بعد یه چی بگیر بیا دیگه.
و رفت. نمیدونم «حتما»م رو شنید یا نه.