دیشب خیلی شب عجیبی بود.

از یک جهت احتمالا آخرین شب MK به شکلی که می شناختم بود. چند نفر که نقش اساسی در خاطره‌های ۲۱ماه گذشته داشتند دیگه نخواهند بود. حتی ممکنه بعد از تعطیلات دیگه توی این خونه‌ی دوست‌داشتنی با همه‌ی خاطره‌های خوب و بدش نباشیم. با همه‌ی صبح‌های خلوت، بعد از ظهرهای کسل‌کننده و شب‌های بعضا پربارش. با بالکن عجیب و قشنگش.

به همین خاطر رفتنم خیلی به تاخیر افتاد و پیاده‌روی شبانه‌ی نهایی مصادف شد با یکی از شدیدترین بارونهایی که تو تهران دیدم. مجبور شدم نیم ساعت تو ت. منتظر بمونم تا بمونم مسیر ۱۰دقیقه‌ای تا خونه رو بدون غرق شدن طی کنم. ولی نیم ساعت بدی نبود.

از اول هفته برنامه‌ریزی میکردم که داستان پنجم دوشنبه شب تموم شه و قبل از تعطیلات بتونم برش خوبی بزنم. از شدت صرفه‌جویی و به خاطر اشکالاتی که تو برنامه پیش اومد سهم پیاده‌روی دیشب خیلی بیشتر از ۱۰دقیقه‌ شد. هنوز تو فکر چاره بودم که رگبار زودرس بهاری کارم رو راحت کرد.

پ.ن.استتوس: گوشه‌ی دلپذیر دانشگاه. موقع اومدن «بوتراکل» رو دیدم که گوشه‌ی دیگه‌ای مشغول بود. فکر نمیکردم اسم‌گذاری انقدر موثر باشه :)