حفاظ آهنی رو هم قفل کردم،فقط مونده یه در.
یاد اون صبح تابستونی افتادم که اینجا نشستم آنک نام گل خوندم.
اون صبح زمستونی که اولین محصول ۶ماه زحمتو رو همین سکو دیدم.
اون همه عصرا که از بی‌حوصلگی تو این حیاط قدم زدم.
۲۲ماهی که شاید بیشتر از هرجایی اینجا سپری شد، و حالا آخرین شبشه.
چه خوب بود که تونستم تنها باشم امشب. 
به پایان آمد این «دفتر».