Current Mood
همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحهای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.
اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه میگرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.
وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایهی غروب در تنها گوشهی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جداییهای بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.
پ.ن. استتوس: تنها گوشهی دلپذیر دانشگاه.
۶ماه پیش، اینجایی که الان نشستم هدف و آرزو بود برام. راجع به اینکه هنوز هدفی دارم یا نه باید مفصل فکر کنم اما عجالتا خوندن یادداشتهای اون زمان برا اینکه یکم بیشتر قدر بدونم و خوشحال باشم ضروری به نظر میرسه.
پ.ن.استتوس: جلوی این فوارهی جوان که نقطهی جدید خوبی به نظر میرسه. فقط دارم به زوایای آفتاب فکر میکنم و اینکه چه ساعتایی قابل استفاده است.
پ.ن.چیزی که احتمالا مشهوده اینه که چن وقته سعی میکنم عمق رو کم کنم تا بیشتر بنویسم(حالا نه اینکه قبلا ژرفای خاصی داشته) تعارف که نداریم.
چیزی به پایان جزء از کل نمونده. تمام مدت خوندنش میترسیدم اگه از سرعت خوندنم کم کنم حسش نکنم و متاسفانه با این سرعت خیلی جاهاشو اونجوری که باید درک نمیکنم. اون جاها هم انقدر لابلای متن پخش شدهاند که نمیشه درک کردنشون رو به بعد موکول کرد.
پ.ن. استتوس: غروب، پشت همون پنجره. آخری؟ یکی مونده به آخری؟ فک نمیکنم از این دوتا خارج باشه.