ظهر انقدر عادی وارد شرکت شدم که خودم هم همه چیز رو فراموش کردم. داستان سفر صبح رو.

به این فکر میکردم که چرا دارم میرم اونجا. و جوابش که نمیتونم با زنده‌ها حرف بزنم و اون تنها مرده‌ایه که تو این شهر میشناسم گلوم رو فشار میداد. 

بالاخره رسیدم. خیلی قشنگ بود. سایه‌ی درخت، گلهای کنار سنگ، پروانه‌ی روی گلها، خنکی پاییز.

همه حرفهایی که زدم رو یادم نمیاد. یادمه بالاخره کار ناتمام رکورد شراره‌ها رو تموم کردم، بعد از ۸ ماه اما این بار نه به تنهایی. از اینکه چی شد که اینجوری شد گفتم. و عذرخواهی کردم و عذرخواهی کردم. از همون چیزی که قبلا هم گفته بودم.

شابد به چیز جدیدی نرسیدم اما خیلی چیزها یادم افتاد.

قرار شد بازم برم پیشش.