بند دوم آلومینیوم ثانی.

شنبه 17 بهمن، حوالی 4 بعد از ظهر، سرنوشت یه سنگ به من تفویض شد. یکم مسخره به نظر میاد، کوچکترین رنگ و رگه ی اون سنگ سالها و سالها قبل از به وجود اومدن اولین اجداد من شکل گرفته.

میتونستم مثل همسایه های قبلیش که اونقدر خوش شانس یا بدشانس بودن که تو مشت من قرار گرفتن، غرقش کنم؛ تا برای سالها آبها رو تماشا کنه و شاید وقتی یه چیز هیجان انگیزی ببینه، یا بذارم کنار همسایه هایی بمونه که مدت زیادی از آشنایی شون نمیگذشت. داستان پیدایش اونها رو بشنوه و آدمها رو تماشا کنه.

هیچکدوم ازین دوتا سرنوشت نکته ی عجیبی نداشتن. نکته ی عجیب این بود که انتخاب اینکه کدوم سرنوشت محقق بشه با من بود و از اون عجیبتر اینکه خودم هم نمیدونستم انتخابم کدوم خواهد بود. چندبار دستمو بلند کردم که پرتش کنم و باز دستمو انداختم. 

شاید الان حسش نکنم، ولی خیلی عجیب و ترسناک بود که واقعا نمیدونستم چند دقیقه دیگه اون سنگ کجاست، قعر دریا یا بین سنگهایی که نمیشد از هم تشخیصشون داد. اصلا از کجا مطمئن بودم که انتخاب با منه؟ هرکاری که میکردم نمیتونستم بعدش مطمئن باشم که از اول قرار نبوده اونکارو بکنم.

فکر کردن به اینکه در هر دو صورت، نمیتونم بعدا چیزی رو که این لحظات رو ایجاد کرد دوباره پیدا کنم، باعث شد راه سوم رو ببینم و انتخاب کنم. راهی که هم بهم ثابت کرد انتخاب با خودم بود و هم کاری کرد که اون سنگ همیشه کنارم باشه، تا بدونم این خواب منه، نه هیچکس دیگه.

همه ی این چیزا الان خیلی مضحک به نظر میاد، ولی اگه فقط یه چیز از اون روز یادم مونده باشه اینه که خیلی جدی بود، خیلی.

پ.ن.استتوس:یه صبح نسبتا بهاری، جایی که یه ظهر خیلی گرم تابستون-25 تیر- راز فال ورق رو تموم کردم، یه شب خیلی سرد زمستون-30 آذر- راهنمای کهکشان خوندم و یه عصر پاییزی نشستم و فکر کردم. یادم نیست به چی و برای چی.