کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

Whomping Rain

دیشب خیلی شب عجیبی بود.

از یک جهت احتمالا آخرین شب MK به شکلی که می شناختم بود. چند نفر که نقش اساسی در خاطره‌های ۲۱ماه گذشته داشتند دیگه نخواهند بود. حتی ممکنه بعد از تعطیلات دیگه توی این خونه‌ی دوست‌داشتنی با همه‌ی خاطره‌های خوب و بدش نباشیم. با همه‌ی صبح‌های خلوت، بعد از ظهرهای کسل‌کننده و شب‌های بعضا پربارش. با بالکن عجیب و قشنگش.

به همین خاطر رفتنم خیلی به تاخیر افتاد و پیاده‌روی شبانه‌ی نهایی مصادف شد با یکی از شدیدترین بارونهایی که تو تهران دیدم. مجبور شدم نیم ساعت تو ت. منتظر بمونم تا بمونم مسیر ۱۰دقیقه‌ای تا خونه رو بدون غرق شدن طی کنم. ولی نیم ساعت بدی نبود.

از اول هفته برنامه‌ریزی میکردم که داستان پنجم دوشنبه شب تموم شه و قبل از تعطیلات بتونم برش خوبی بزنم. از شدت صرفه‌جویی و به خاطر اشکالاتی که تو برنامه پیش اومد سهم پیاده‌روی دیشب خیلی بیشتر از ۱۰دقیقه‌ شد. هنوز تو فکر چاره بودم که رگبار زودرس بهاری کارم رو راحت کرد.

پ.ن.استتوس: گوشه‌ی دلپذیر دانشگاه. موقع اومدن «بوتراکل» رو دیدم که گوشه‌ی دیگه‌ای مشغول بود. فکر نمیکردم اسم‌گذاری انقدر موثر باشه :)

۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

the trio

 خب قبول. بی‌نتیجه‌ی بی‌نتیجه هم نبوده. آره، نتونستم هنوز بین دو تا راهی که قرار گذاشتم تو جفتشون راه برم تعادل برقرار کنم. ولی اینو فهمیدم که کافی نبودن این دو تا. سومی رو هم پیدا کردم ولی مسئله‌ی به نظر حل‌ناشدنی پیش بردن همزمانشون(که حالا بغرنج‌تر شده) همچنان برقراره.

سومی همونه که از Mythopoeia میگذره. خیلی دوره ولی خودش گفته دیگه، فقط همینه که مونده.

دلم برا این حدود دو ماهی که رفت و آمد‌های صبح و شبش انقد پر بود تنگ میشه. امیدوارم این تصمیم که قبل از تموم شدنش متوقفش کنم(ته پنجمی) تصمیم درستی باشه.

مشخصه که عقله یه سری امتیاز داده و در عوض داره اونجوری که دوست داره اوضاع رو کنترل میکنه. هوشمندانه‌است. حداقل از سروکله زدن با یه ناراضی چموش بهتره احتمالا. 

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مهندس متاسف

تازه رو نیمکت نشسته بودم. یکی از کتابا رو از بسته در آوردم که یه نگاهی بهش بندازم. از سمت سه‌نفری که چندتا نیمکت دورتر از من تو همین ردیف وایساده بودن صدای خنده و بعدش صدای دوییدن اومد. دوتاشون از جلوم دوییدن و رفتن.
-میبینی مهندس؟
نفر سوم با نفس‌نفس و یکم خنده اینو گفته بود. سرم رو بلند نکردم. هیچوقت مهندس محسوب نمیشدم. اگه میشدم هم بعید بود مخاطب من باشم.
-بدهکارام در رفتن
کس دیگه‌ای نبود که مخاطبش فرض بشه. سرم رو بلند کردم.
-میبینی مهندس؟ فال گرفتن پولشو ندادن.
لبخند زدم. اومد جلوتر. به سنش نمیخورد ولی چندتا فال توی دستش رو میشد تو همون تاریکی اول شب تشخیص داد.
-سلام مهندس
دستشو دراز کرد. با مکثی که از سر هضم نکردن این مصاحب عجیب بود باهاش دست دادم.
-کتاب میخونی؟ دمت گرم. میدونی که کتاب راز جاودانگیه
-آره همینطوره
-سیگار داری مهندس یه نخ به ما بدی؟
-نه متاسفانه
-ای بابا. اجازه هست بشینم؟
رفت به سمت جای خالی نیمکت.
-با این هیکل حیف نیست؟ فندک چی؟ فندک که دیگه داری؟
-اونم نه متاسفانه
-چی؟! فندکم نداری؟
فقط خندیدم. چند ثانیه با وسایلش ور رفت.
-خب، من دیگه از این بغلا برم. راستی مهندس غذا مذا چیزی نداری؟ خیلی گشنمه. کیکی چیزی؟
صبر نکرد که متاسفانه‌ی سومم رو بشنوه.
-پس سری بعد یه چی بگیر بیا دیگه.
و رفت. نمیدونم «حتما»م رو شنید یا نه.

۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Dragon Flight

فک نمی کردم از رکورد شراره‌ها دو ماه گذشته باشه، و در واقع فک نمی کردم این وضعیت سرگشته از حداقل دو ماه پیش وجود داشته.

تمام این مدت قرار بود ادامه‌اش هم محقق بشه. ولی خب، چیزی که دیروز هم محقق شد ادامه‌اش نبود. فقط مقدار زیادی راه رفتن بود. بیشترش از م.ا تا م.و.‌ طبعا نتیجه‌گیری خاصی نداشت، البته نه که نتیجه‌ی خاصی نداشته باشه. حداقل یه کتاب با زیباترین طرح جلد دنیا رو خریدم.

دیروز صبح هم شروع قشنگی داشت. شرکت خالی بود و چند دقیقه اینجوری داستان گوش کردم:


۱۹ اسفند ۹۵ ، ۰۷:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute