پس فردا (در واقع فردا) بعد ماهها اولین جمعه ایه که ددلاینی نداره.
کلی برنامه کوتاه مدت دوست داشتنی برا این چهارماه دارم، خیلی کوتاه مدتش میشه کتابها و نمایشگاه و سفر و ...
میشه فردا برنامه بلند مدت دوست داشتنی ای هم ایجاد بشه؟
حدود نیم ساعت پیش کارتم رو منگنه کرد به باقی مدارک.
عین فیلمهایی بود که درست وقتی انتظارشو نداری تیتراژش میاد بالا. مدارک در دست رو صندلی انتظار جلو باجه اش نشسته بودم و حساب میکردم به هفته بعد میکشه یا نه. اومد کنارم نشست و گفت خب چیه؟ گفتم ایناهاش. گفت ایمیلت رو هم اینجا بنویس، یکم درشتتر که بشه خوند! نوشتم براش. گفت خب حالا کارت دانشجوییتو بده. دادم بهش، گفت به سلامت.
خیلی باورم نشده بود. یکم این پا و اون پا کردم، رفت تو دفترش، کارت رو برداشت و منگنه کرد به فرمها.پرسیدم واقعا تمومه؟ برگشت و دید هنوز منم، گفت: آره برو دیگه!
چند لحظه اول اینقد از تموم شدن کاغذبازیها خوشحال بودم که حالیم نبود چی شده. از اداره آموزش اومدم بیرون و چشمم خورد به تالاری که کلاسای ترم اول توش بود و بعدش یاد جای خالی کیف پول افتادم. هیچوقت چندان دانشگاه دوست نبودم، شاید فقط چند هفته اول، الانم مطمئن نیستم دلتنگی این خراب آباد که توش یه نیمکت خالی برا نشستن پیدا نمیشه گلومو فشار میده یا فکر پنج سال از عمر. دقیقتر بخوام بگم، 1687 روز.
مسئول آخرین امضا قبل امضای نهایی، یه پیرمرد خوش اخلاق از شهر نادوست داشتنی همسایه بود. فرم امضا شده رو که بهم داد گفت میتونی عضو انجمن فارغ التحصیلان هم بشی، مزایاش ایناس که چسبوندیم رو دیوار. بی مکث گفتم ایشالا سر فرصت میام خدمتتون. میدونستم چیو میگه. از لحظه ی اول ورود به اتاق چشمم به گزینه ی اول اون کاغذ بود: "امکان ورود و خروج به دانشگاه"
الان کنار پنجره کتابخونه اش نشستم و بیشتر محوطه ی نه چندان بزرگش رو میبینم.چیکار کنم باهات؟ قبول کنم به عنوان یه آشنای درجه دو بهت سر بزنم؟ مثل یه غریبه دزدکی بیام و ببینمت؟ یا صبر کنم شاید بازم آشنا شدیم با هم؟ توی لعنتی که هیچوقت چندان دوست داشتنی نبودی، این مسخره بازیهای دم آخرت چیه دیگه؟
از دور صدای اذون میاد و از یکی از حیاطهای همسایه، جیک جیک مداوم یه جوجه.
حدود یه ماه پیش، مادرش برای یه لحظه، برای اولین و آخرین بار لمسش کرده و زیر پرش گرفته. بعد چند روز، سه هفته تو گرمای یکنواختی که خیلی استانداردتر از گرمای پر مادرش بوده اما حتی از سوز لحظه هایی که مادر برا خوردن آب و دونه پا میشده سردتر بوده منتظر نشسته. خیلی که خوش شانس بوده باشه بعد بیرون اومدن از تخم تو یه سطل پر از رنگ فرو نکردنش و الان رنگ نخودی چندین نسل تیره روزی رو روی پراش داره. شاید اینجوری یکم بیشتر عمر کنه.
باید مادری کردن اون موجود دوپا برای جوجه هاشو دیده باشی تا بفهمی این صدا چقدر غم انگیزه.
-"اگر کسی حتی در چنین اموری هم اظهار شک نماید یا بیماری است که باید معالجه شود یا به دروغ و برای اغراض سوء چنین اظهاری میکند..."
+اما من صادقانه چنین احساسی دارم.
-خب پس شما بیماری.
+چرا؟
-چون آدم سالم اینقد شک نمیکنه.
+اما من هم سالمم.
-اتفاقا همهی بیمارای روانی هم چنین تصوری دارن.
+پس میتونه شامل شما هم بشه.
- :|
پ.ن.۱.فیدبک مثبت از زاویهای دیگر.
پ.ن.۲. سعادت یعنی ذهنت اینقد پر از چیزهای خراب نباشه، ساز خاموش گوش کنی اشک بریزی.
پ.ن.۳.استتوس: از نوادر روزگار: در کتابخونه، در حال خوندن منقول خط اول.