کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تراوش» ثبت شده است

آشنایی زدایی

اگه مث من تو حفظ کردن چهره‌ها و اسمها خنگ باشی و همه رو تو یه سری دسته‌بندی کلی تو حافظه‌ات نگه داری؛ یه وقتایی هست که یه چهره‌ای یا یه اسمی که همیشه جلو چشمت بوده، سالها باهاش زندگی کردی، یهو برات عجیب و غریبه به نظر میاد. یهو میبینی چقدر به جزییاتش بی توجه بودی، چقدر سرسری ازش رد میشدی. معمولا واسه چیزا یا کسایی این اتفاق میافته که همیشه وقتی انتظار داری میبینیشون، و لازم نیست یادت بمونه این کیه. ولی کافیه مثلا پدرتو تو یه شهر غریبه یهویی ببینی، تا بفهمی چقدر چهرشو نمیشناختی، شاید چون نیازش هیچوقت احساس نمیشده که به خاطرش بسپاری،همیشه وقتی بوده که میدونستی باید باشه، و بعدش شک میکنی که از این به بعد اگه بابامو ببینم میشناسمش؟

خیلی چیزا اینجوریه که تا وقتی یه درک سطحی ازش داری میفهمیش، کافیه یکم توش عمیق بشی تا گمش کنی. این چهره‌های آشنا هم تا وقتی به دید دیگه‌ای دیده نشدن آشنای آشنان، ولی کافیه یه بار تو جزییاتشون دقیق شی تا ترس همیشگی گم کردنشون بیاد سراغت.

خیلی هم احساس ناخوشایندی نیست، برا تنوع خوبه، بجز وقتایی که جلو آینه دچارش میشی.

۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوراخ ذهنی

قرار بود اینجا ذخیره گاه ذهنیات باشه، اما بعضی وقتها خیلی سخت میشه جا دادن ذهن تو کلمه ها(بعضی یه تعارف الکیه اینجا، همیشه همینجوریه). میدونم که مقصر اصلی کلمه هامن که اینقد کوچیکن.

خیلی وقت پیش که هیچی نمینوشتم فکرها تو ذهنم جمع میشدن، اینقد جمع شدن تا ذهنم پر شد. کم کم بهش فشار اومد، تا اینکه بالاخره یه روز ذهنم سوراخ شد. از اون روز به بعد هیچ فکری تو ذهنم باقی نمیمونه. از همون زمانه که اینقد سطحی و ابن الوقت شدم. درسته که این سطحی بودن باعث میشه خیلی به ذهن فشار نیاد، دغدغه ها کم بشن و کلا خوش بگذره، اما همینم بعد یه مدت خسته کننده میشه. سر همین قضیه بود که تصمیم گرفتم یه چیزایی بنویسم. از چیزی که فکر میکردم هم بهتر پیش رفتم (قشنگ میشه فهمید سطح انتظار خودم از خودم چقد بود) . یه سری چیزا که به سرم میزد نوشتم. ولی مشکل اصلی که هنوز برقراره اینه که ذهنم سوراخه هنوز. هر فکری که به سرم میزنه بعد نیم ساعت دیگه نیست. نه اینکه یادم نمونه، دیگه نمیتونم دغدغه طوری بهش فکر کنم. انگار اون جهان بینی مال همون نیم ساعت بوده. نیم ساعت هم برا کسی مثل من که قلمش اینقد کنده اصلا کافی نیست.

خوشبختانه این صدای جاری در فضای عصر امروز و صبح فردا اونقد از بچگی تو ذهنم مونده که لازم نباشه در موردش چیزی بنویسم.هرچند میترسم تا چند سال دیگه خبری ازش نباشه.

پ.ن.۱.استتوس:از شبی که توش پست اول رو تو همین نقطه که الان هستم، نوشتم کمتر از یه ماه میگذره. دیشب و امروز در مورد کلی چیز میخواستم بنویسم، که با چندین اینتراپت و چندین بار بستن در لپ تاپ به خاطر آنچه شرحش در سطور بالا رفت چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا فکر کردم نوشتن از سوراخ ذهنی به بهبودش کمک میکنه.

۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

لوپ

امروز بعد از 4سال از ایستگاه جا موندم.

تا حالا پیش نیومده بود، به جز یه بار که دلیلش موجه بود،حتی وقتایی که تا لحظه های آخر خواب بودم.

تو یه ربعی که مجبور شدم مسیر اضافه رو پیاده برم کلی فکر کردم که چرا؟

اول فکر کردم شاید چون امروز تصمیم گرفتم برم سراغ آلبومی که همیشه خاص یه مسیر بوده،از همه آلبومها اختصاصیتر، اونم مسیری  که همیشه حداقل نیم ساعت طول میکشید.تقریبا هر نتش خاطره تیر 94 رو زنده میکنه.ولی دیگه اینجوری؟؟.. اگه این دلیل درست باشه باید در مورد قدرت موسیقی یه تجدید نظر اساسی بکنم.

بعدش فکر کردم شاید به خاطر همون دلیل لعنتیه، ولی چون اصلا واقع گرا نیستم زیر بارش نرفتم.

گفتم نکنه قراره چیزی رو ببینم؟ تمام مسیر به هرچیزی که میشد دقت کردم،ولی فقط یه ابر تونست نظرمو جلب کنه. این که اگه هدف فقط دیدن اون ابر بوده هم ارزش یه ربع پیاده روی رو داشته درسته، ولی قانع کننده نیست.

و آخر از همه، و احمقانه تر و جذابتر از همه: قرار بوده که از ایستگاه جا بمونم تا یه ربع فرصت داشته باشم که به این فکر کنم که چرا از ایستگاه جا موندم، ساچ ا گود لوپ.

۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute