کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تراوش» ثبت شده است

cheat code

عجیب، ترسناک، غیرمنتظره، بهت‌آور، هیجان‌انگیز، وسوسه‌کننده و رعب‌آوره که اگه الان یه عقرب نیشم بزنه۱، یا موقع خروج از ساختمون یه تریلی زیرم کنه، یا از بالای پل هوایی پرت بشم و خیلی یاهای دیگه که احتمالشون کم نیست، بعد از چند ثانیه هیچ سوال بی‌جوابی برام باقی نمیمونه.هیچ!

اگه این غریزه‌ی حفظ حیات نبود چه جانها که برای بی‌سوال‌شدن داده نمیشدند! ولی فقط این نیست. اینجوری پیدا کردنِ جواب لوسه یکم.

میدونی، عین معماییه که جوابشو برعکس زیرش نوشتن. میتونی خیلی راحت سرتو برگردونی و بخونیش، ولی لذتی در اون زور زدنه هست که جلوتو میگیره.

حالا سوال اصلی اینه که تا کی لذت بازی به عذاب ندیدن جواب میچربه و مانع برگردوندن سر میشه؟


پ.ن.۱.اینورا که نیست. به عنوان مثال.

پ.ن.۲.تنهام تو mk. خیلی خوبه :)

پ.ن.۳.عنوان: در واقع تو تنظیمات پیش فرض جهان قرار داده شده اما اینجوری تموم کردن بازی امتیاز نداره، متاسفانه.

۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

رنگ قسری

از دور صدای اذون میاد و از یکی از حیاطهای همسایه، جیک جیک مداوم یه جوجه.

حدود یه ماه پیش، مادرش برای یه لحظه، برای اولین و آخرین بار لمسش کرده و زیر پرش گرفته. بعد چند روز، سه هفته تو گرمای یکنواختی که خیلی استانداردتر از گرمای پر مادرش بوده اما حتی از سوز لحظه هایی که مادر برا خوردن آب و دونه پا میشده سردتر بوده منتظر نشسته. خیلی که خوش شانس بوده باشه بعد بیرون اومدن از تخم تو یه سطل پر از رنگ فرو نکردنش و الان رنگ نخودی چندین نسل تیره روزی رو روی پراش داره. شاید اینجوری یکم بیشتر عمر کنه.

باید مادری کردن اون موجود دوپا برای جوجه هاشو دیده باشی تا بفهمی این صدا چقدر غم انگیزه.

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

حدیث نفس

-"اگر کسی حتی در چنین اموری هم اظهار شک نماید یا بیماری است که باید معالجه شود یا به دروغ و برای اغراض سوء چنین اظهاری میکند..."

+اما من صادقانه چنین احساسی دارم.

-خب پس شما بیماری.

+چرا؟

-چون آدم سالم اینقد شک نمیکنه.

+اما من هم سالمم.

-اتفاقا همه‌ی بیمارای روانی هم چنین تصوری دارن.

+پس میتونه شامل شما هم بشه.

- :|


پ.ن.۱.فیدبک مثبت از زاویه‌ای دیگر.

پ.ن.۲. سعادت یعنی ذهنت اینقد پر از چیزهای خراب نباشه، ساز خاموش گوش کنی اشک بریزی.

پ.ن.۳.استتوس: از نوادر روزگار: در کتابخونه، در حال خوندن منقول خط اول.

۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

جهل بسیط

ببخشید که بعضی وقتها شک میکنم که هستی یا نه، فقط از این مطمئنم که اونی هم که من تصور میکنم نیستی.


پ.ن. زمان بچگی، ناودون نزدیک اتاق خوابم سوراخ بود و شبهای بارونی که اونوقتها خیلی بیشتر بودن، وسط ارکستر قطره ها با صدای یه تکنوازی فوق العاده میخوابیدم. امشب هم بارونیه ولی چند ساله که خبری از اون تکنوازی نیست. 

بیخود نیست که استعمار و تعمیر هم ریشه ان.

۱۰ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

اختلال خواب

میدونم در حال حاضر، این موضوع هیچ ربطی به من نداره :دی فقط به خاطر یه خوابی که داره فراموش میشه باید بنویسمش.

نمیدونم به چه دلیلی اما همیشه بچه ی پسر دوست داشتم. از هر جهتی که نگاه میکردم غیرمنطقی به نظر میومد که آدم دوست داشته باشه بچه اش دختر باشه. نمیدونم دقیقا چه معیارهایی تو ذهنم داشتم اما میدونم حتی یکیشون هم رای مثبت به بچه دختر نمیدادن. تا چند شب پیش که یه خواب نسبتا معمولی دیدم.

به خاطر تعللی که تو نوشتن کردم خیلی جزییات خواب یادم نمیاد، فقط یادمه خانواده ای(یه پدر و یک یا دو کودک؟شاید) بودن که درگیر یه ماجراهایی میشدن و تو تنها صحنه ای که یادم مونده من پشت یه پنجره از اتاقی که به نظر عمومی میومد شاهد قسمتی از درگیریهاشون بودم. تنها وظیفه ی من در این قصه آروم کردن دختربچه ی خانواده از ترسی بود که در اثر دیدن ماوقع پشت پنجره دچارش شده بود. بعد از اون حتی یادم نیست که وظیفه ام رو درست انجام دادم یا نه.

با این خواب مثل هر خواب دیگه ای برخورد شد، تا اینکه روز بعد به دلیل نامعلومی دوباره به فکر این موضوع افتادم، و با تعجب متوجه شدم که به هیچ وجه خبری از قضاوت قبلی نیست(تا جایی که نمیتونم علتشو به خاطر بیارم)، و به نظرم میاد یه دختربچه ی کم حرف مبتلا به اختلال خواب با یه عروسک غیرانسان تو بغلش از هر نوع بچه ی دیگه دوست داشتنی تره.

ادامه مطلب...
۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

فیدبک مثبت

به درجه خطرناکی از شک گرایی رسیدم.

فرضیه ای که در این درجه مطرح میشه اینه که این احتمال که نظرات و عقاید شخصی ناشی از بیماری روانی و عدم آگاهی از بیماری روانی هم به علت همون بیماری روانی باشه هم وجود داره. اما وقتی از ناحیه قطعیت گرای ذهن به قضیه نگاه میشه به نظر میاد که این فرضیه بیشتر ناشی از افراط در شک گراییه، و نتیجه بعدی که گرفته میشه اینه که این حجم از شک گرایی ممکنه به بیماری روانی منجر بشه و ... لعنتی،  مثل اینکه بخش شک گرای ذهن حق داشت.

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

وجود عاریتی

یه سری علامت سوال خیلی بزرگ تو سرم هست همیشه، و یکی از بزرگترین‌هاش نقش آدما تو وجود داشتن بقیه آدماست. امشب نمیخوام در موردش حرف بزنم، فقط یه مثال.

یکیو تصور کن که پدر یا مادرش جلوش نشسته و براش از عشق ناکام جوونیش میگه. که چجوری بهش نرسید و با یکی دیگه ازدواج کرد. چه حالی پیدا میکنه بنده خدا؟! از یه طرف اونی که جلوش نشسته رو دوس داره و از یه طرف هرچی که بخواد بگه کل وجود داشتنش رو زیر سوال میبره. (اون علامت سوال گندهه بعد این سواله:زیر سوال میره یا نه؟)

تا اینجاش مثال بود، مشکل فعلی اینه که تالکین راه به راه میشینه جلوم و میگه این کتاب نباس فیلم میشد. دهنمو باز میکنم بگم پروفسور فیلمش اونقدا هم بد نبودا، با پشت دست میزنه میگه کتاب منه یا تو؟ من بهتر میدونم یا تو؟ حق هم داره. میخوام بگم راس میگین والا با اون فیلم عامه‌پسند تینیجریشون، خراب کردن داستانتون رو، میبینم بی‌انصافیه،اگه فیلمه نبود احتمالا الان تالکین جلوم ننشسته بود. شاید آشناییمون ماکزیمم در حد سلام‌علیک می‌شد.

 چاره‌ای نیست جز اینکه خفه‌خون بگیرم و بعد از اینکه مثل اون بچه از فکر عدم به خودم لرزیدم برم یه سکانس ارباب حلقه‌ها رو نگاه کنم تا این حرفها یادم بره.



پ.ن.1.عاشق فانتزیهای دیوانه‌واریم که خیلی جدی تو آخرین لحظات قبلِ خوابِ ناغافلِ وسط درگیری ذهنی، میاد سراغت. وسط فکر کردن به عنوان پست چشمم به نوار آدرس افتاد و یه لحظه به تمپلیت و ریکوئست و ایناش فکر کردم. همون لحظه خوابه اومد سراغم و جای خالی عنوان شد یه راننده‌تاکسی پیر کم حوصله که از مسافر پیرزنش می‌پرسید کارش کی تموم میشه تا ریکوئست رو ببره برا سرور. هنوز «حاج خانم خیلی مونده؟»ش تو گوشمه.

پ.ن.2.در مورد عنوان: برای جلوگیری از همین پارادوکسه که حضرت سعدی میگه: دل درو نشاید بست.

۲۹ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

خال خط

یه سوالی که همیشه با دیدن شکست‌عشقی‌خورده ها برام ایجاد میشه اینه که ملت چجوری اینقد سریع عشقشونو پیدا میکنن،عاشق میشن، شکست عشقی میخورن و بعدش عشق بعدی رو پیدا میکنن؟ کثرت اونا نشون میده که احتمالا ایراد از منه، ولی باز هم این ریت بالا توجیه نمیشه. احساس میکنم اولشو یکم شل میگیرن. یعنی تا کیس بالقوه‌ای میبینن تبدیل به بالفعلش میکنن، در حالی که زمان و حسن رفتار باید این تبدیل رو انجام بده، چیزی که در تنها تجربه‌ی عشقی من دقیقا رعایت شده، مخصوصا زمان. بعد 4 سال از آشناییمون اتفاق افتاد.

اولا که دانشجو شده بودم، به خاطر بعد زمان و مکان و توصیه‌ی پیشکسوتان سوار BRT میشدم. تا مدتها هم تنها مسیر رفت و آمدم خونه تا دانشگاه و برعکس بود. کم کم این آشنایی و مشکل همیشگی برخورد نزدیک(که باید در موردش یه بار صحبت کنم) باعث شد تو هر مسیری که ممکن بود از  BRT استفاده کنم. این استفاده‌ی اجباری در مسیر دانشگاه و ترجیح غیرارادی در مسیرهای دیگه کاری کرد که تو این 4 سال به ندرت با چیز دیگه‌ای جابجا بشم. گذشت و گذشت تا تابستون امسال، یه ماه خاطره‌ی خوب با غروبای دم افطار و گوش کردن دیار مهر و سرزمین خورشید و خوندن راز فال ورق و .. تو اتوبوسهای خط 7. اولین بار بود که مفهوم خوش گذروندن تو اتوبوس رو درک کردم. تا اون زمان حتی موسیقی گوش کردن تو اتوبوس رو هم به صورت "که چی؟" میدیدم. چه حال بدی بود آخر اون یه ماه وقتی که مجبور بودم از خط 7 دوباره به خط 10 برگردم که هیچ جذابیتی نداشت. تو این 6ماه سعی میکردم هروقت که شد گریز بزنم به خط 7 و اون حال خوش رو دوباره تجربه کنم. کنارش سعی میکردم تو خط 10 هم تجربیات مشابه رو پیاده کنم. چقدر اپرای مولانا و هم‌آواز پرستوهای آه و این اواخر خداوندان اسرار رو تو ترافیک اول خط گوش کردم! کم کم کتاب خوندن هم به برنامه‌های خط 10 اضافه شد. همه‌ی اینها برای مسیر برگشت بود، چون تو مسیر رفت پیدا کردن جای مناسب برای سرپا موندن هم نشونه‌ی خوش شانسی بود.

اما الان چهار روز پشت سر همه که موقع رفتن هم اتوبوس خالی گیرم میاد.دوتاش هم ازین صندلی‌سبزهای جدید دوست داشتنی بود. کلی خوش گذشت تو این مدت. امروز تو ترمینال که قدم میزدم فهمیدم یه جور خاصی به اتوبوسها نگاه میکنم. یکی تو شرکت ازم پرسید سریعترین مسیر برا ونک کدومه و من هم بدون ذره‌ای تردید خط 7 رو پیشنهاد کردم. یه نفر دیگه یه مسیر دیگه رو پیشنهاد میداد و تمام مدتی که حرف میزد به این فکر میکردم که این مسیری که داره میگه که اتوبوس نداره. یادم نبود برا بقیه پیش‌فرض اتوبوس تو انتخاب مسیر وجود نداره. پیشنهاد من به شدت توسط سوال کننده از جهت سرعتش زیر سوال رفت و یک آن میخواستم باهاش برخورد فیزیکی کنم. فهمیدم که غیرتی شدم و بعدش به نکته‌ای پی بردم.

البته تا الان مشخص شده که منظورم چیه، خیلی هم مسخره به نظر میاد، اما من عاشق BRT شدم.

پ.ن.1. در باب حدسی که در انتهای پست  قبلی زده بودم، فرضیه‌ی قشنگی بود اما توضیح ساده‌تر و منطقی‌تری براش وجود داشت به نام تگرگ که صبح امروز به اثبات رسید. اولش حدس میزدم تگرگه اما باریدنشون خیلی شبیه بارون بود.

پ.ن.2.امروز هم نشد راجع به اون یه سری چیز حرف بزنم.فقط این رو بگم که الان شرایط خیلی straightforwardه. فقط انجام دادن میخواد و اگه این فرصت هم از دست بره حماقتم رو به بهترین نحو ممکن به اثبات خواهم رسوند.

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مرغ طوفان

رعد و برق میزد، از اونا که با هر برقش رگ و پی آسمون میزنه بیرون و شب برای یه لحظه هم که شده ار روز روشنتر میشه، از اونا که صداش کل زمین و فلک رو چند سانت میبره بالا و دوباره میکوبه پایین. بارون میومد؛ از اونا که نمیشه از لای قطره هاش چیزی رو دید. کنار پنچره زیر سوز دلچسب شب برفی دی ماه نشسته ، .. نشسته که نه، دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم چقد خوبه هنوز یه چیزایی غیر از خود بشر هست که ترس تو دل آدم بندازه؛ هرچند نیم بند و لحظه ای،ولی باز غنیمته. به این فکر میکردم که قدما با دیدن رعد و برق چه فکرایی میکردن و چه ترسهایی تو دلشون مینشست؛ و در عین اینکه ناراحتشون شدم؛بهشون حسودی کردم؛ به اون حس غریبی که موقع دیدن رعد و برق بهشون دست میداد. مثل ما نبودن که با دیدن برق اول یاد بار ساکن و تخلیه الکتریکی و سرعت نور  و ماخ و هزار چیز دیگه بیفتن. واقعا وقتی نوری با این عظمت میدیدن و بعد چند لحظه صدایی میشنیدن که تا قرنها بعد قادر به تولیدش نبودن چه داستانایی میساختن؛ چه شگفتی و ترسی تو دلشون مینشت. چه احساس لذت بخشی! دوران ما دوران دیدن شگفتیها و شگفت زده نشدنه. چه چیزهای نادیده‌ای رو که دیدیم و انگار نه انگار. دیگه چی میتونه ما رو شگفت زده کنه؟ ناشناخته ای هست که از غریبی‎اش دچار ترس بشیم؟

لابلای همین فکرا، میدیدم که با هر برق آسمون، شهر روشنتر میشه. کم کم میشد دونه های بارون رو هم تو آسمون دید؛ انگار نور برق رو هم با خودشون از ابرا پایین آوردن. وقتی کار به جایی رسید که مطمئن شدم خطای دید نیست چشمم به زمین افتاد که تا چند دقیقه پیش سیاه و خیس بود و الان سفید یکدست. هیچ برفی نمیتونست اینقدر یکدست سفید کنه همه چیو، هیچ برفی هم یا این سرعت از آسمون پایین نمیاد. حدس میزنم سرما کاری رو که تو هوا نتونست با بارون بکنه، رو زمین کرده‌بود.

قرار این بود که امشب راجع به یه سری چیزا بنویسم که لازمه ثبت بشه، و اینکه چرا دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. اما آسمون کاری کرد که وقتی برا اولی نمونه و دومی هم به کل ملغا بشه. باقی بمونه برای فردا.

۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آیینه گالادریل

این همه سوال،این همه سوال که منتظر جوابن. بعدش این همه فکر که باید پرداخته بشن، بعدش این همه کار که باید انجام بشن..

چجوری میتونم قبل از فکر کردن به این سوالا دست به انتخاب بزنم؟چجوری میتونم قبل اینکه جوابی براشون داشته باشم کاری انجام بدم؟ نکنه تا الان باید فکر میکردم و جواباشونو پیدا میکردم؟ نکنه اینجا هم عقب موندم؟ یعنی همه‌ی بقیه جواب این سوالا رو پیدا کردن که راحت به زندگیشون میرسن؟ رانندگی و آهنگری و نقد فیلم و طبابت و ... میکنن؟

فکر نمیکنم.بهشون نمیاد.یجورایی اصلا نمیشه-حداقل برا خیلیا. تا یه جایی جون داری دنبال جواب بگردی. تا یه جایی برات مهم نیست که تا پیدا کردن جوابا چی به سرت میاد و چیا رو از دست میدی1 بعدش وا میدی.بی خیال میشی. میگی کل عمر چقده که این همشو پای پیدا کردن این جوابا بذارم.

منم نمیتونم ادعا کنم در به در دنبال جوابم. خیلی اوقات سوالا یادم میره، همه چی میره زیر خاکستر و یه وقتایی مثه امشب یهو شعله میکشه. وقتایی که آرزو میکنی همه چی وایسه،کل دنیا متوقف شه، حتی برای یه مدت کوتاه2، تا تو تکلیفتو با خودت و سوالات حل کنی و بعدش نوبت تو بشه. بپرسی چتونه؟ چی میگین کلا؟

ولی امشب میخوام با خودم عهد کنم که بی خیال سوالا نشم، یا جوابشونو پیدا کنم، یا جوابیو انتخاب کنم که بتونم ازش دفاع کنم.

نمیدونم اون چیزی که باید به زودی در موردش تصمیم بگیرم چقد به این موضوع مرتبطه. یکم احساس میکنم که عمدا میخوام مرتبطش کنم که انتخاب برام راحتتر شه. انتخاب بین دو راه پیش رو، که یکیش معلوم نیست کجا میره و یکیش رو شخصا منفجر کردم.

قسمت ترسناکش اینه که یه سال دیگه همین موقعها این نوشته رو میبینم، و اون موقع تا حد زیادی مشخص شده که راه درستی رو انتخاب کردم یا نه. نمیدونم اون موقع راضیم، یا به خودم لعنت میفرستم.

1)یه راهی که یکی دو سال پیش میتونستم و انتخابش نکردم دقیقا به همین خاطر بود، میدونستم اگه توش قدم بذارم دیگه جایی برا پرسش نمیمونه.میگن از این خیره‌سری جوانی پشیمان خواهم شد، ایدون مباد.

2)مدت کوتاه برا چند قرن پیش خوب بود،الان دیگه جواب نمیده.چقدر راحت بود زندگیهایی که اونقدر آروم بود که نسلها تجارب مشترک داشتند، نه الانی که متولدین دهه‌های مختلف هم اشتراک خاصی ندارند.

پ.ن.1.خیلی اتفاقی تابی با منظره‌ی نوساناتش--که چراغ آویز سقف و مدخل شیروانی همسایه‌ی روبرویی تنها خونه‌ای غیر از خونه‌ی خودمون که در بچگی توش شب رو صبح کردم بود-- اومد تو ذهنم.از زمان اون بازیها و نوسانات چه عمرها که میتونست صرف این پرسشها بشه و نشد و هیچکس به قدر خودم درش مقصر نیست.

پ.ن.2.دل بده به انتخاب.

۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute