کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۲۵ مطلب با موضوع «تراوش» ثبت شده است

مرغ طوفان

رعد و برق میزد، از اونا که با هر برقش رگ و پی آسمون میزنه بیرون و شب برای یه لحظه هم که شده ار روز روشنتر میشه، از اونا که صداش کل زمین و فلک رو چند سانت میبره بالا و دوباره میکوبه پایین. بارون میومد؛ از اونا که نمیشه از لای قطره هاش چیزی رو دید. کنار پنچره زیر سوز دلچسب شب برفی دی ماه نشسته ، .. نشسته که نه، دراز کشیده بودم و به این فکر میکردم چقد خوبه هنوز یه چیزایی غیر از خود بشر هست که ترس تو دل آدم بندازه؛ هرچند نیم بند و لحظه ای،ولی باز غنیمته. به این فکر میکردم که قدما با دیدن رعد و برق چه فکرایی میکردن و چه ترسهایی تو دلشون مینشست؛ و در عین اینکه ناراحتشون شدم؛بهشون حسودی کردم؛ به اون حس غریبی که موقع دیدن رعد و برق بهشون دست میداد. مثل ما نبودن که با دیدن برق اول یاد بار ساکن و تخلیه الکتریکی و سرعت نور  و ماخ و هزار چیز دیگه بیفتن. واقعا وقتی نوری با این عظمت میدیدن و بعد چند لحظه صدایی میشنیدن که تا قرنها بعد قادر به تولیدش نبودن چه داستانایی میساختن؛ چه شگفتی و ترسی تو دلشون مینشت. چه احساس لذت بخشی! دوران ما دوران دیدن شگفتیها و شگفت زده نشدنه. چه چیزهای نادیده‌ای رو که دیدیم و انگار نه انگار. دیگه چی میتونه ما رو شگفت زده کنه؟ ناشناخته ای هست که از غریبی‎اش دچار ترس بشیم؟

لابلای همین فکرا، میدیدم که با هر برق آسمون، شهر روشنتر میشه. کم کم میشد دونه های بارون رو هم تو آسمون دید؛ انگار نور برق رو هم با خودشون از ابرا پایین آوردن. وقتی کار به جایی رسید که مطمئن شدم خطای دید نیست چشمم به زمین افتاد که تا چند دقیقه پیش سیاه و خیس بود و الان سفید یکدست. هیچ برفی نمیتونست اینقدر یکدست سفید کنه همه چیو، هیچ برفی هم یا این سرعت از آسمون پایین نمیاد. حدس میزنم سرما کاری رو که تو هوا نتونست با بارون بکنه، رو زمین کرده‌بود.

قرار این بود که امشب راجع به یه سری چیزا بنویسم که لازمه ثبت بشه، و اینکه چرا دیگه نمیتونم اینجا بنویسم. اما آسمون کاری کرد که وقتی برا اولی نمونه و دومی هم به کل ملغا بشه. باقی بمونه برای فردا.

۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۳۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آیینه گالادریل

این همه سوال،این همه سوال که منتظر جوابن. بعدش این همه فکر که باید پرداخته بشن، بعدش این همه کار که باید انجام بشن..

چجوری میتونم قبل از فکر کردن به این سوالا دست به انتخاب بزنم؟چجوری میتونم قبل اینکه جوابی براشون داشته باشم کاری انجام بدم؟ نکنه تا الان باید فکر میکردم و جواباشونو پیدا میکردم؟ نکنه اینجا هم عقب موندم؟ یعنی همه‌ی بقیه جواب این سوالا رو پیدا کردن که راحت به زندگیشون میرسن؟ رانندگی و آهنگری و نقد فیلم و طبابت و ... میکنن؟

فکر نمیکنم.بهشون نمیاد.یجورایی اصلا نمیشه-حداقل برا خیلیا. تا یه جایی جون داری دنبال جواب بگردی. تا یه جایی برات مهم نیست که تا پیدا کردن جوابا چی به سرت میاد و چیا رو از دست میدی1 بعدش وا میدی.بی خیال میشی. میگی کل عمر چقده که این همشو پای پیدا کردن این جوابا بذارم.

منم نمیتونم ادعا کنم در به در دنبال جوابم. خیلی اوقات سوالا یادم میره، همه چی میره زیر خاکستر و یه وقتایی مثه امشب یهو شعله میکشه. وقتایی که آرزو میکنی همه چی وایسه،کل دنیا متوقف شه، حتی برای یه مدت کوتاه2، تا تو تکلیفتو با خودت و سوالات حل کنی و بعدش نوبت تو بشه. بپرسی چتونه؟ چی میگین کلا؟

ولی امشب میخوام با خودم عهد کنم که بی خیال سوالا نشم، یا جوابشونو پیدا کنم، یا جوابیو انتخاب کنم که بتونم ازش دفاع کنم.

نمیدونم اون چیزی که باید به زودی در موردش تصمیم بگیرم چقد به این موضوع مرتبطه. یکم احساس میکنم که عمدا میخوام مرتبطش کنم که انتخاب برام راحتتر شه. انتخاب بین دو راه پیش رو، که یکیش معلوم نیست کجا میره و یکیش رو شخصا منفجر کردم.

قسمت ترسناکش اینه که یه سال دیگه همین موقعها این نوشته رو میبینم، و اون موقع تا حد زیادی مشخص شده که راه درستی رو انتخاب کردم یا نه. نمیدونم اون موقع راضیم، یا به خودم لعنت میفرستم.

1)یه راهی که یکی دو سال پیش میتونستم و انتخابش نکردم دقیقا به همین خاطر بود، میدونستم اگه توش قدم بذارم دیگه جایی برا پرسش نمیمونه.میگن از این خیره‌سری جوانی پشیمان خواهم شد، ایدون مباد.

2)مدت کوتاه برا چند قرن پیش خوب بود،الان دیگه جواب نمیده.چقدر راحت بود زندگیهایی که اونقدر آروم بود که نسلها تجارب مشترک داشتند، نه الانی که متولدین دهه‌های مختلف هم اشتراک خاصی ندارند.

پ.ن.1.خیلی اتفاقی تابی با منظره‌ی نوساناتش--که چراغ آویز سقف و مدخل شیروانی همسایه‌ی روبرویی تنها خونه‌ای غیر از خونه‌ی خودمون که در بچگی توش شب رو صبح کردم بود-- اومد تو ذهنم.از زمان اون بازیها و نوسانات چه عمرها که میتونست صرف این پرسشها بشه و نشد و هیچکس به قدر خودم درش مقصر نیست.

پ.ن.2.دل بده به انتخاب.

۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۲:۲۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آشنایی زدایی

اگه مث من تو حفظ کردن چهره‌ها و اسمها خنگ باشی و همه رو تو یه سری دسته‌بندی کلی تو حافظه‌ات نگه داری؛ یه وقتایی هست که یه چهره‌ای یا یه اسمی که همیشه جلو چشمت بوده، سالها باهاش زندگی کردی، یهو برات عجیب و غریبه به نظر میاد. یهو میبینی چقدر به جزییاتش بی توجه بودی، چقدر سرسری ازش رد میشدی. معمولا واسه چیزا یا کسایی این اتفاق میافته که همیشه وقتی انتظار داری میبینیشون، و لازم نیست یادت بمونه این کیه. ولی کافیه مثلا پدرتو تو یه شهر غریبه یهویی ببینی، تا بفهمی چقدر چهرشو نمیشناختی، شاید چون نیازش هیچوقت احساس نمیشده که به خاطرش بسپاری،همیشه وقتی بوده که میدونستی باید باشه، و بعدش شک میکنی که از این به بعد اگه بابامو ببینم میشناسمش؟

خیلی چیزا اینجوریه که تا وقتی یه درک سطحی ازش داری میفهمیش، کافیه یکم توش عمیق بشی تا گمش کنی. این چهره‌های آشنا هم تا وقتی به دید دیگه‌ای دیده نشدن آشنای آشنان، ولی کافیه یه بار تو جزییاتشون دقیق شی تا ترس همیشگی گم کردنشون بیاد سراغت.

خیلی هم احساس ناخوشایندی نیست، برا تنوع خوبه، بجز وقتایی که جلو آینه دچارش میشی.

۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سوراخ ذهنی

قرار بود اینجا ذخیره گاه ذهنیات باشه، اما بعضی وقتها خیلی سخت میشه جا دادن ذهن تو کلمه ها(بعضی یه تعارف الکیه اینجا، همیشه همینجوریه). میدونم که مقصر اصلی کلمه هامن که اینقد کوچیکن.

خیلی وقت پیش که هیچی نمینوشتم فکرها تو ذهنم جمع میشدن، اینقد جمع شدن تا ذهنم پر شد. کم کم بهش فشار اومد، تا اینکه بالاخره یه روز ذهنم سوراخ شد. از اون روز به بعد هیچ فکری تو ذهنم باقی نمیمونه. از همون زمانه که اینقد سطحی و ابن الوقت شدم. درسته که این سطحی بودن باعث میشه خیلی به ذهن فشار نیاد، دغدغه ها کم بشن و کلا خوش بگذره، اما همینم بعد یه مدت خسته کننده میشه. سر همین قضیه بود که تصمیم گرفتم یه چیزایی بنویسم. از چیزی که فکر میکردم هم بهتر پیش رفتم (قشنگ میشه فهمید سطح انتظار خودم از خودم چقد بود) . یه سری چیزا که به سرم میزد نوشتم. ولی مشکل اصلی که هنوز برقراره اینه که ذهنم سوراخه هنوز. هر فکری که به سرم میزنه بعد نیم ساعت دیگه نیست. نه اینکه یادم نمونه، دیگه نمیتونم دغدغه طوری بهش فکر کنم. انگار اون جهان بینی مال همون نیم ساعت بوده. نیم ساعت هم برا کسی مثل من که قلمش اینقد کنده اصلا کافی نیست.

خوشبختانه این صدای جاری در فضای عصر امروز و صبح فردا اونقد از بچگی تو ذهنم مونده که لازم نباشه در موردش چیزی بنویسم.هرچند میترسم تا چند سال دیگه خبری ازش نباشه.

پ.ن.۱.استتوس:از شبی که توش پست اول رو تو همین نقطه که الان هستم، نوشتم کمتر از یه ماه میگذره. دیشب و امروز در مورد کلی چیز میخواستم بنویسم، که با چندین اینتراپت و چندین بار بستن در لپ تاپ به خاطر آنچه شرحش در سطور بالا رفت چیزی ننوشتم. نمیدونم چرا فکر کردم نوشتن از سوراخ ذهنی به بهبودش کمک میکنه.

۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۷:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

لوپ

امروز بعد از 4سال از ایستگاه جا موندم.

تا حالا پیش نیومده بود، به جز یه بار که دلیلش موجه بود،حتی وقتایی که تا لحظه های آخر خواب بودم.

تو یه ربعی که مجبور شدم مسیر اضافه رو پیاده برم کلی فکر کردم که چرا؟

اول فکر کردم شاید چون امروز تصمیم گرفتم برم سراغ آلبومی که همیشه خاص یه مسیر بوده،از همه آلبومها اختصاصیتر، اونم مسیری  که همیشه حداقل نیم ساعت طول میکشید.تقریبا هر نتش خاطره تیر 94 رو زنده میکنه.ولی دیگه اینجوری؟؟.. اگه این دلیل درست باشه باید در مورد قدرت موسیقی یه تجدید نظر اساسی بکنم.

بعدش فکر کردم شاید به خاطر همون دلیل لعنتیه، ولی چون اصلا واقع گرا نیستم زیر بارش نرفتم.

گفتم نکنه قراره چیزی رو ببینم؟ تمام مسیر به هرچیزی که میشد دقت کردم،ولی فقط یه ابر تونست نظرمو جلب کنه. این که اگه هدف فقط دیدن اون ابر بوده هم ارزش یه ربع پیاده روی رو داشته درسته، ولی قانع کننده نیست.

و آخر از همه، و احمقانه تر و جذابتر از همه: قرار بوده که از ایستگاه جا بمونم تا یه ربع فرصت داشته باشم که به این فکر کنم که چرا از ایستگاه جا موندم، ساچ ا گود لوپ.

۱۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute