بیدار شو از خواب آدم ساده، خبری نیست...
شکست رو باید بپذیرم وقتی که حتی تلاشهام در جهت پیروزی با تصور نافرجام بودنش زیبا جلوه میکنن؟
پذیرش شکست هم راحت نیست وقتی نافرجام بودن پیروزی صرفا یه احتمال احمقانه است.
بعد از ظهر صحبت میکردیم. بعد از اتمام افشای راز گفت از بحث راضیه. گفتم منم همینطور، فقط ریت ورود سوالا اذیتم میکنه یکم. بعدش بحث عوض شد.
عصر به این فکر میکردم که زندگی راحتتر نبود اگه کل این قضایا پیش نمیومد و با سرعت پایین خودم ادامه میدادم؟ اگه پای این هابیت به فنگورن باز نمیشد؟ بعد متوجه موضوعی شدم که شاید بهتر بود نمیشدم: اینکه شاید این سطح از چالش لازم بوده تا اون سرعت پایین به جایی برسه. شاید اگه نبود به هیچ جا نمیرسید. نه اینکه حالا حتما میرسه.
تصادفا همین امشب این دیالوگ رو خوندم. خیلی دوست دارم اینو بهش بگم.
بالاخره به آخر رسید.
نمیدونم چرا خیلی تعجب نکردم. البته میدونم. بعد از اتفاقات چند هفتهی گذشته همیشه انتظارش رو داشتم. حتی برنامهریزی هم کرده بودم براش. ولی هر چی باشه خبری نیست که ساده باشه.
دو ساعت بعد از شنیدن خبر، دو ساعتی که خیلی عادی سپری شد، وقتی یاد آخرین ملاقات افتادم بغضم ترکید. از اینکه قرار بود بیشتر پیشش بمونم اما سردی و غم و تنهایی اون اتاق رو نمیتونستم تحمل کنم، این پا و اون پا میکردم که ازم پرسید میری؟ و من با لبخند شرمساری ریاکارانهای گفتم آره دیگه، برم.
نمیدونم سنگدلیه که بگم راحت شد یا نه، سالهای آخر عذاب پیوستهای رو تحمل میکرد که روز به روز سختگیرانهتر میشد. هر بار سعی میکرد با پیشبینی یا آرزوی واقعهی حتمی منتظر بودنش رو نشون بده، ولی کی میدونه که ته قلبش چی بود؟ اونا صرفا ادعاهایی برای تقویت روحیه نبودن؟
الان کجایی مادربزرگ؟ اگه فقط زیر خاک باشی اون همه عذاب این همه سال خیلی ترسناک میشه. همینطور فکر اینکه تو دیدار آخر میتونستم قد یه سر سوزن کمش کنم و نکردم.
اگه تا موقعش از پیلهات نیای بیرون، محکومی که تا همیشه شفیرهی مرده بمونی؟*
-۲۴ سال ترجیح اشتباه آسودگی آنی.
*علامت سوال از سر ترسه نه عقلانیت.
بغضی که این چند روز گیر کرده بود بالاخره ترکید.
دیروز جشن تولد مجموعه بود. فوران برونگرایی!
به این درجهی حداقلی از مدارا رسیدهم که با برونگرایی مشکل نداشته باشم. اما تظاهر به بودنش، خب انرژی میبره.
بعد از تولد حالم خیلی بد بود، نمیدونم از ناسازگاری جو بود، از تعرض به حریم شخصی، از دیدن روی خارج از خلوت بعضی از دیگران یا از نامهی شخصیسازی نشده!
بعدش کلی حرف زدیم که شاید بشوره و ببره. طبیعتا نه در مورد همهی علل احتمالی. اما نشست و نبرد. این فکر رو تقویت کرد که همهچیز باید به تنهایی حل شه.
وای از این ترس که این همه تفاوت در ظاهر، همتایی در درون نداشته باشن. که کاستیهای بیرون از درون جبران نشن.
اینکه هرچی بگردی هدف و امیدت رو پیدا نکنی و نتونی تقصیر رو گردن چیز دیگهای بندازی اصلا خوب نیست. بیهدفی، مظلوم نبودن و انصاف منشور شومی میسازن که از پرتوی هر مقایسهای فرومایه بودنت رو استخراج میکنه.
ناراحتکننده است: ترحم انگیزترین بخش وجودم برای خودم اینه که قابل ترحم نیستم.
----------
یکی یوقتی بهم گفت شنوندهی خوبیام، اما نگفت که صد برابر گویندهی افتضاحیم.
بعد از ظهر عجیبی بود، با اشکهایی که ناگهان شروع شدند و ناگفتههایی که شنیدم.
حرف زیادی برای گفتن نداشتم، نصفشون هم در محدودهای قرار میگرفتن که در خودآگاه به بهانهی حریم شخصی واردش نمیشم. اما میخواستم بگم(یا شاید همهش رو گفتم؟) شاید این قضاوتها درست نباشن، یا که اصلا چطوری میتونی همچین قضاوتی کنی؟ اما فکر کردم شاید اگر جای اون نشسته بودم میشد قضاوت کرد. دامنهی قضاوت نکردنم به قضاوت کردن دیگران کشیده شد.
آخرش گفتم « امیدوارم اتفاقی بیفته که بعدا معلوم شه بهترین اتفاق بوده» لابلای اشکها لبخند زد و گفت «جملهی هوشمندانهای [همین بود صفتش؟ اگه آره چرا؟] بود، معلومه تو هم به دعا اعتقاد نداری! » شونه بالا انداختم. برای سطح من هوشمندانهترین حرکت ممکن بود.
نمیدونم به خاطر حرفش بود یا نه. ولی عصر بعد خیلی وقت دعا کردم. برای اون.
ناهار میخوردیم. پرسید: «تو نمیخواستی اپلای کنی؟» یا همچین چیزی. برای اینکه معطل نشه سعی کردم با چهره «نه»، «بهش فکر نمیکردم»، «برام توجیهشده نبود»،و «انگیزهش رو نداشتم» رو همزمان منتقل کنم. خیلی موفق نبودم. بالاخره قورتش دادم و گفتم. از همهی اینها. از اینکه هیچوقت به محاسبه کردن در موردش هم نرسیدم. از اینکه توجیه نبودم که چرا. از اینکه هنوز هم نمیدونم اینا سرپوشیه برای تنبلی یا واقعیته. از اینکه برام حل نشد «که چی؟». گفت «خب مثلا میتونی تو دانشگاههای بهتری درس بخونی». گفتم «خب همین، درس بخونی که چی بشه؟» با خنده گفت «آهان». و سکوت شد.
بعد از چند لحظه پرسیدم «تو میخوای اپلای کنی؟» با هدفمندی و اطمینانی که نظیرش رو هرگز در خودم ندیدهم گفت «آره». «اصلا برا همین دارم کار میکنم. نمیخوام خرج اپلایم رو بابام بده».
بعدش حرف زدیم. از کیهان و علم و زمان و مکان. من اما تو همون جمله مونده بودم. هیچوقت اینجوری به کار نگاه نمیکردم. خیلی حس بدی بود که هدفت وسیلهی یکی دیگه باشه. صورتبندی دقیق مسئله این میشه: من برا چی کار میکردم جز خود کار کردن؟
کل بعد از ظهر بهش فکر کردم و به اینکه چرا دو سال پیش انقدر برام مهم بود که کار کنم؟ و چند ساعت طول کشید تا یادم بیاد: میخواستم رشتهم رو عوض کنم. قبلش باید ثابت میکردم که با این تغییر بیکار و آسمونجل نمیشم. شاید بیشتر از بقیه به خودم. از این نظر کارآموزی اون تابستون موهبت بزرگی برام بود.
کار جور شد. تغییر رشته هم با موفقیت انجام شد. هر دو بهتر از چیزی که تصور میکردم و لیاقتش رو داشتم. اما بعدش، اونی که وسیلهی رسیدن به هدفم بود شد خود هدف. همهی زندگیم رو پر کرد. کم کم و کم کم. این نوار غلتانی که انگار به هیچجا نمیرسه، هی تند و تندتر میشه و فقط ترس از عقب افتادن ازش کافیه که خودت هم بهش سرعت بدی.
در این مدت همیشه این درگیری وجود داشت که تهش که چی؟ اما لذت مشغله مسکنی بود که هی آرومش میکرد. خماریش هی بیشتر و بیشتر این سوال رو عقب میزد. ولی مصرف زیاد مسکن بیاثرش کرد. انگار این بیحوصلگی چند هفته اخیر قرار بوده همه چیز رو آماده کنه برای امروز و ضربهی نهایی.
تا ده شمردن داور کی تموم میشه؟