وقتی اعصابت خورده، اعصاب خورد کن نبودن چیزایی که اعصاب خورد کن نیستن اعصاب خورد کنه.
وقتی اعصابت خورده، اعصاب خورد کن نبودن چیزایی که اعصاب خورد کن نیستن اعصاب خورد کنه.
بچهتونو تو محیط عمومی ماچ نکنین. شاید یکی دید دلش خواست.
بعد این بود که گفت «بابا یدونه محکم هلم میدی؟»
چند دقیقه پیش رفتن ولی تابا هنوز تکون میخورن.
«در هر جمعی، چند نفری هستند که به اصطلاح «مجلسگردانی» میکنند. حرف میزنند، سؤال میپرسند، بحث میکنند و سر و صدا راه میاندازند. اما در کنار آنها، چند نفری هم پیدا میشوند که ترجیح میدهند در حاشیه بمانند و لب به سخن باز نکنند. درونگرایانی که مشغول خیالها و گشتزنیهای ذهنی خودشانند و انگیزهای برای معاشرت یا مبارزه با دیگران ندارند.»
«او استدلال میکند که فرهنگ آمریکایی، و درکل جهان غرب، برونگرایی را میستاید. کلاسهای درس و محیطهای کارْ پیرامون آنهایی طراحی شدهاند که میتوانند در میان سروصدا و ازدحام دفاترِ پلان باز و توفانهای فکر برای مشارکت همه، موفق باشند. در همین حال درونگرایی «جایی میان سرخوردگی و آسیبشناسی» قرار میگیرد، چیزی که باید در راه رسیدن به یک خویشتن بهتر، بر آن فائق آمد.»
«درونگراییْ آدمی را بهسمت درون، به جهان افکار و احساسات هدایت میکند، درحالیکه برونگرایی رو بهسوی بیرون دارد، بهسوی انسانها و فعالیتها. درونگراها برای بازیابی توانشان به تنهایی نیاز دارند؛ برونگراها توان مورد نیازشان را از معاشرت میگیرند. »
«در آن سخنرانی، او داستانی تعریف کرد دربارۀ رفتن به اردوی تابستانی بهعنوان یک نُه سالۀ درونگرا، با چمدانی پر از کتاب و انتظاری شادمانه برای همان جنس معاشرتی که در خانه به آن عادت داشت: مقدار زیادی مطالعۀ دستهجمعی در سکوت، همراه با «گرمای حضور فیزیکی» دیگرانی که در نزدیکیاند، در حین «پرسهزنی دوروبَر سرزمین هیجانانگیز درون ذهن خودت.» اما اردو چنین نبود -بیشتر شبیهِ «یک مهمانی آبجوخوری بود منتهی بدون هیچ الکلی»- و کین چمدان را حتی باز نکرد. او گفت اولین بار نبود که «این پیام را دریافت کردم... که باید سعی کنم خودم را برونگراتر جا بزنم.»
«پَت ویدرز، قائممقام ارشد و رئیس منابع انسانیِ لینکدین، تماشای سخنرانی تِد کین را به یاد میآورد و اینکه فکر کرد «این منم.» سالها پیش، وقتی تازه رئیس شده بود، مجبور شده بود به اعضای تیمش توضیح بدهد که چرا برای گپزدن در آشپزخانه نمیایستد، چرا ناهار را تنها صرف میکند، و اینکه درِ بستۀ دفترش به این معنا نیست که آنها را دوست ندارد یا قدمشان روی چشم نیست.»
از اینجا.
یه جارو هم نداریم پیشی رو برداریم بریم بر بلندای کوهستان، بگیم:
Who am I, Zardak?
اون سحرگاهی که مهمون ناخوانده داشتم، مجبور شدم سیفون رو بکشم تا بیرونش کنم. عذاب وجدان گرفتم که اون وقت صبح ناچار به تولید چنین صدایی شدم.
خیلی فکر کردم که چجوری میتونم جبرانش کنم. حتی در صورت فراهم شدن شهامت عذرخواهی، نمیشد فهمید که دقیقا کیا از صداش آزرده شدن. فقط یه راهی به ذهنم رسید که خطا در جامعهی هدف رو به صفر برسونم.
در سحری دیگر، پیام عذرخواهی تبدیل شده به مورس رو با استفاده از سیفون ابلاغ کنم.
بین این دو موضوع خلط نشه لطفا، منم دوس دارم برم با دوست افسردهام یه ساعت صحبت روانشناسانه و گریه کنم و غمش رو بزدایم، اما تواناییش رو در خودم نمیبینم. به همین خاطره که تمایلی در من مشاهده نمیشه. گوسفند نیستم وگرنه.
-وقتی هنوز تو شوک همچین خبری هستی همهچیز مسخره به نظر میاد. از سطرها و صفحهها قلمفرسایی در باب معرفت و توجیه و صدق تا طراحی دکمههای ریموت در. اینجور وقتا اون «که چی» همیشگی، پتکی میشه بزرگتر از هروقت دیگهای و هرچیز که احساست رو درگیر نکنه له میکنه.
-تو گیجی بعد خبر بودم که چشمم افتاد به مجلهی تبلیغاتی فلان شرکت. پتکی که گفتم رفت بالا تا از ورود افکاری تا این حد سطحی به ذهنم جلوگیری کنه. فروش و توسعه و استارتآپ و هر زهر مار دیگهای که تمام معنای زندگی وانمود میشن. ولی بالای سرم متوقف شد. یادم اومد آشنایی من و اون هم بواسطهی همین دنیاها و ارتباطمون در همون سطح بود. یادم میره که توی این مسخرهبازیها هم زندگی جریان داره.
-مضحک نیست که هفته پیش ازش خواستم وقتایی که این هفته میاد رو بنویسه؟ مسخره نیست که همین سهشنبه بهش گفتم تا قبل از شروع کار کدوم آموزشها رو ببینه؟ احمقانه نیست که دو هفته پیش یه گلدون گذاشت رو میزش و الان خودش نیست و گلدونش هنوز هست؟ که هنوز برچسب کارای برنامهریزی شدهش رو میزش چسبیده؟ ظالمانه نیست که یه ماه پیش با ذوق میگفت دفتر جدید چقد حس کار میده و الان هیچ حسی نداره؟ و من احمق تو دلم این همه برونگرایی احساسات رو شماتت میکردم. ولی خب، نیمهی پرش اینه که امثال من که بمیریم آدمای کمتری یاد خاطراتشون میفتن. کاش تو هم هیچوقت از حس کار نمیگفتی. چقدر خوب شد که اون جدول لعنتی وقتها که ازت خواسته بودم رو پر نکردی.
-دنیای عجیبی شده. تو گروهی که خودش هست برای بازماندگان آرزوی صبر میشه. میشه به جای آرزوی سوم شخص، به خودش پیام داد که خدا رحمتت کنه. هیچوقت تیک دوم نمیخوره ولی اگه فقط یه پیام باشه که تیک دومش اهمیت نداشته باشه همینه.
-نمیدونم همه انقدر خودخواهن یا نه، کمتر میتونم به چیزی غیر از اشتراکاتم با اونی که رفته فکر کنم. تو این مورد، به داکیومنتی که هفته پیش باهاش شیر کردم، به میللیستی که دو هفته قبل اسمش رو توش گذاشتم. به اون زیرپایی لعنتی. اون زیرپایی لعنتی که حواسم نبود و کشیده بودمش سمت خودم و هیچوقت بابتش عذرخواهی نکردم.
-اینکه بجای نشستن رو صندلی روبروم زیر چند متر خاکی اونقدر غیرقابل باوره که هی فراموشش میکنم. ولی کاش هیچوقت فراموشم نشه. از اینکه فک کنم بعد شنیدن همچین خبری(آره رفیق، تو دیگه تبدیل به خبر شدی) تغییر کردهم خجالت میکشم. حس میکنم مال خودم نیست، حرومه. ولی اگه اتفاق افتاد حلالش کن. لطفا.