کاغذی میانه‌ی رگبار


آن من که می‌رود

۸۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسب حال» ثبت شده است

The real last night

مپرسم دوش چون بودی،

        به تاریکی و تنهایی.

۰۶ مهر ۹۵ ، ۰۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Back again

همین الان تموم شد. بالاخره مکان و زمانی درخور برای خوندن ۳۰ صفحه‌ای که دیشب باقی گذاشتم پیدا کردم. از اینا که بگذریم، فکر نمیکردم این همه رو بتونم یک نفس زیر یه هفته بخونم. خوب بود.

اون جاهاییش که مستقیما یه چیزی وسط ذهن رو نشونه می‌گرفت لای اون همه ماجرا گم شد. میترسم برا همیشه گم بشن، قبل اینکه اثری که باید رو بذارن. بیشتر از همه شخصیت نسبتا اصلی رو میفهمم. حالا اثرش میتونه این باشه که مثل خودش کارم به تیمارستان بکشه، یا اینکه راهی برای رهایی از این جنون پیدا کنم.


وقتی حرف از زمان و مکان درخور میشه چی بهتر از سایه‌ی غروب در تنها گوشه‌ی دلپذیر دانشگاهه؟ آره، بعد از ۶ماه و چند روز برگشتم اینجا. تاریخ دقیقش رو باید از جدایی‌های بسیار و عکسهای اون روز در بیارم. ولی خب، در هر صورت خوبه. قشنگه، و خوشحال کننده.


پ.ن. استتوس: تنها گوشه‌ی دلپذیر دانشگاه.

۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

یادآوری

 ۶ماه پیش، اینجایی که الان نشستم هدف و آرزو بود برام. راجع به اینکه هنوز هدفی دارم یا نه باید مفصل فکر کنم اما عجالتا خوندن یادداشت‌های اون زمان برا اینکه یکم بیشتر قدر بدونم و خوشحال باشم ضروری به نظر میرسه.


پ.ن.استتوس: جلوی این فواره‌ی جوان که نقطه‌ی جدید خوبی به نظر میرسه. فقط دارم به زوایای آفتاب فکر میکنم و اینکه چه ساعتایی قابل استفاده است.

پ.ن.چیزی که احتمالا مشهوده اینه که چن وقته سعی میکنم عمق رو کم کنم تا بیشتر بنویسم(حالا نه اینکه قبلا ژرفای خاصی داشته) تعارف که نداریم.

۰۴ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

Just a fraction

چیزی به پایان جزء از کل نمونده. تمام مدت خوندنش میترسیدم اگه از سرعت خوندنم کم کنم حسش نکنم و متاسفانه با این سرعت خیلی جاهاشو اونجوری که باید درک نمیکنم. اون جاها هم انقدر لابلای متن پخش شده‌اند که نمیشه درک کردنشون رو به بعد موکول کرد.


پ.ن. استتوس: غروب، پشت همون پنجره. آخری؟ یکی مونده به آخری؟ فک نمیکنم از این دوتا خارج باشه.

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

مهتاب شبی

الان آخرین شب اینجاست. یعنی اونی که چند ساعت پیش درست کردم و خوردم، آخرین وعده‌ی غذایی تنهایی اینجا بوده. چند دقیقه پیش برای آخرین بار لامپ آشپزخونه رو خاموش کردم که بخوابم. فردا برای آخرین بار گوشی رو چندین بار اسنوز میکنم. آخرین صبحونه‌ی محقرم رو میخورم و برای آخرین بار در رو قفل میکنم. هیچکدوم اینها دیگه تکرار نمیشن. 
هفته‌ی بعد برای آخرین بار برمیگردم اینجا، اما بدون روزمرگیها، و از اون مهمتر، بدون تنهایی. 
برا دلخوشی چنتا عکس گرفتم امشب. این هم پنجره‌ای که شاید الان برای آخرین بار صدای شب رو از لاش میشنوم:



تمت.
۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

قسم باران

آخرین غروب تنها، اینجا، پشت این پنجره.


آرزوی قبلی برآورده نشد، هرچند فک کردن به برآورده شدنش هم توقع زیادی بود.


این.

۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

آشیان-نمانده

کلیت صحبت رو میشد در این جمله خلاصه کرد: تا یک ماه دیگه بیشتر اینجا نیستم.
بعد فکر کردن به مصیبتهای انتقال و غیره یادم افتاد، مگه پنج سال شوخیه؟
 اون همه صبح زود کتری روشن کردن، تو راهرو تاریک کفش پوشیدن، با خستگی به شماره ۲۹ روی در نگاه کردن و کلید انداختن، گذاشتن کفشها رو روزنامه‌ها، اون همه شب بی‌وقت خوابیدن، صبح زود پا شدن، اون همه روزهای هفته رو به امید آخر هفته گذروندن و آخر هفته منتظر شنبه بودن، اون همه پنج‌شنبه رو قربونی جمعه کردن و جمعه رو سرسلامتی پنج‌شنبه دادن، اون همه ظرف شستن‌ها و ناهار پختنهای بعد میان‌ترم، اون همه با سوپ جشن گرفتن های آخرین شب هفته. اون شب برفی تاریک و درس خوندن تو نور شمع، اون همه ملالهای عصر جمعه.
اون همه دلتنگی! آه از اون همه دلتنگی! پشت پنجره به استقبال رفتن و پشت پنجره بدرقه کردن، با عجله به سفر رفتن و با یه چمدون دلتنگی از سفر برگشتن. اون همه پریشونی و غم ترم اول، اون حموم بعد از گوش کردن به دست صفا و مرحمت شجریان، اون ظهر اوایل پاییز، اولین دیدار و لذیذترین ناهار دنیا در نورانی ترین اتاق دنیا، رو گوشه باز شده‌ی فرش نوی لول‌‌شده،  درست همینجا که الان هستم، همینجا که یه ماه بعد نیستم!
من این همه رو کجا بذارم و برم؟ کجا دفن کنم این همه خاطره‌ی لعنتیو؟
اینجایی رو که مادرم با اون دستا هربار تمیز کرده - با اون همه ظهر جمعه که همه مهمونات از خستگی سفر خواب بودن و وقتی میری تو آشپزخونه میبینی با پرد‌ه‌ی نیمه کنار زده کنار اجاق وایساده یا چیزی میخونه و وقتی بهش میگی خسته نیستی؟! مثل همیشه میگه نه! و اون همه گپ زدن آروم رو میز آشپزخونه که بقیه بیدار نشن - کجا بذارم و برم؟
دم پنجره‌ی گرگ و میش غروباشو چیکار کنم؟ خنکی شبانه‌ی لای پنجره‌شو و صدای شبشو چیکار کنم؟
یکی به من بگه با اینجا و ۵سال خاطره‌ی تنهاییش چیکار کنم؟

اینجا رو اوایل خونه نمیدونستم. سفر که می رفتم میگفتم رفتم خونه، اما رو جایی که بیشتر از هر عضو خانواده تو ۵سال دمخور آدم بوده چه اسم دیگه‌ای میشه گذاشت؟
تو ۵سال زندگی منو دیدی، خوبی‌هامو، زشتی‌هامو ، شادی‌هامو و از همه مهمتر اشکهامو. حالا که این جدایی چاره‌ای نداره بذار همین اشکها همیشه بینمون باشن! تا هربار که پنجره‌هاتو میبینم لبخند بزنم که اونجا کسیه که بیشتر از هر کس دیگه‌ای اشکهامو دیده! هرچند امشب قسمت عمده‌اش رو بخودش اختصاص داده :)

یک ماه فرصت دارم، نمیدونم چکارها باید بکنم و چکارها موفق میشم انجام بدم، فقط یه چیزی از ته دل میخوام.
خدایا، میدونم که حتی شایسته‌ی خواستن نیستم، اما میشه یه غروب بارونی لب پنجره تو این یه ماه داشته باشم؟
۱۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

سرنگشتگی

بر مبدأ مکانی أین لامکان نشستم، چیزی به یک سالگی نمونده.

قبل همه چیز: مستور و مست گوش کنم؟ حس میکنم صلابتش به لطافت ضخیم اینجا و این شب دم‌کرده نمیخوره.همین صدای جیرجیرک بهتره!

همه چیزی در کار نیست در واقع. یه چیزی میگن در مورد سرگشتگی انسان معاصر. اون منم. 

هرچی بیشتر پیدا میکنم کمتر یادم میاد که دنبال چی میگشتم.

سرگشتگی یعنی همین کیبورد گوگل که غلطهای املایی رو تصحیح میکنه اما یهو میکنم‌ت رو مینویسه نمیکنم و کل جمله رو بهم میریزه.

نمیدونم دنبال چی میگردم، ولی با این شرایط هم چیزی پیدا نکردم که اینجا بنویسمش. برم نامه‌ی امشبو بخونم.

پ.ن. شب قبل از جلای مجدد وطن.

۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

نزدیک دوست

بعد مدتها یکنواختی دیروز خواستم یکم خوشحالی فرهنگی ایجاد کنم. برنامه اول کتابفروشی بود. نزدیک یه ساعت بین قفسه ها قدم زدم و هرکدومو که خواستم خوندم. هیچ کدوم از اونایی که دنبال شون بودم پیدا نشد. بهترین قسمتش آلبوم طراحیهای هابیت بود که  ۵ دقیقه نوازشش کردم :'(
تهش که نمیشد دست خالی برم بیرون دلمو زدم به دریا و گفتم مرگ یه بار شیون هم یه بار. جزء از کل گرفتم با دموقراضه. فقط نمیدونم اینهمه کتاب نخونده رو چه کنم.
برنامه دوم هم سینما بود. چون گزینه‌ی دیگه‌ای نبود وارکرفت دیدم.جدا از داستان و بازیهای یکم مسخره نبد نبود.
نکته‌ی جالبی در مورد سنت داشت. اینکه سنتها چطور واکنشهای جامعه‌اش رو قابل پیش‌بینی و قابل اعتماد میکنه. و نکته اصلی در احساس روانی مثبتیه که عمل به سنت ایجاد میکنه، چیزی که قانون فاقدشه. وقتی در دوئل شرافت یه غریبه جنگ‌سالارشون رو کشت، با احترام راه رو براش باز کردن، و حداقل بخشی از خشم و نفرتشون در اجرای همین سنت و رضایتی که از دنباله‌روی پدران بودن بدست میاد از بین رفت. تامل بیشتری میطلبد.

یه قشنگی دیگه‌ی این روزها نامه‌نگاری مجازی شبانه با «آدمیه که دست کم بعضی از لغات تو را می فهمد و کلید کلمات تو بر قفل نگاهش یا لبهایش کارگر می افتد.» طولانی نوشتن و مدت طولانی منتظر جواب طولانی بودن، لذت فوق‌العاده ای داره.

پ.ن.۱.به نقل از سهندنامه
پ.ن.۲.فک کنم کمی سرما خوردم :(
پ.ن.۳.تو هفته اخیر تو mk چندبار ازم به عنوان کسی که خوش سلیقه است نظر پرسیده شد. شاید زیاد هم خوش‌سلیقه نباشم، اما در کل اینکه کارت رو جوری انجام بدی که این تصور رو ایجاد کنه حس خیلی خوبی داره.
پ.ن.۴.کلی کار تو تابستون باید انجام میدادم که هیچکدومو انجام ندادم. باید برا چند هفته باقی مونده یه فکر جدی بکنم.
پ.ن.۵. رستوران آخر جهان تموم شد. دارم دموقراضه میخونم فعلا.
۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute

غار گالوم

قرار نبود تابستون این شکلی بشه. ناتینگ تو دو، جاست پسینگ ترو

زندگی خالیه، یا ادامه بقاست یا کار. واسه همین چیزی نیست که اینجا بنویسم. وقتمو پر کردم که هرز نره، اما فقط وقتای قشنگم پر شد. هرزه ها سر جاشه هنوز.

هیچی نیست، از چی بگم؟


پ.ن. تو هم که دیگه نیومدی. اونقدر احمق باشم که از دوره تناوب دو ماهه‌ امیدوار باشم ۳ شهریور بیای؟

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
Sichefute