در واقع سوالی که الان مطرح میشه اینه که برای رهایی از این پنجشنبهی طولانی و کسل پاییزی چه باید کرد؟ ترجیحا راهحلهای پیشنهادی در محدودهی تختخواب باشن و غیر از کتابهای موجود در قفسه و لپتاپ به ابزار دیگهای نیاز نباشه.
نمیدونم تو این وضعیت کسالتبار هوس خوندن دوبارهی هری پاتر چیه که زده به سرم(البته بقیه کتابها0 هم وضعیت نسبتا مشابهی دارند) داستانش از خیلی نظرات باگ داره ولی انگار یه جادویی تو نوشته هاشه. وگرنه چرا باید برای منی که آخرین بار حداقل 6-7 سال پیش1 کتاباشو خوندم هنوز جذاب به نظر بیاد؟(مثلا 7 سال رشد سنی و عقلی داشتیم) اینکه شرح اتفاقات جاری در هاگوارتز و ... خیلی از اتفاقات سرنوشتساز داستان دلپذیترتره هم این شک رو قویتر میکنه. در هر صورت رولینگ،ننگت باد.
پ.ن.0.مثل حماسه دارن شان(قصه های سرزمین اشباح) که هوس خوندنش صبح امروز زده بود به سرم. اینها همه از نشونه های یه ذهن بیماره.
پ.ن.1.واقعا فک نمیکردم 8سال از انتشار یادگاران مرگ گذشته باشه.(و ازون عجیبتر فک نمیکردم زندانی آزکابان مال قرن 20 باشه!) یعنی من در فاصله 10 تا 15 سالگی هری پاتر میخوندم؟ پس حتما یه کرمی داره کتابش که هنوز یادمه همه چیشو. یا شاید اگه دوباره الان بخونم این حس از بین میره؟ اگه بدتر شد کی پاسخگوئه؟ اومدم 4خط بنویسم ذهنم منظم شه نصف ذهنیتهام بر باد رفت.
پ.ن.2.جاست تالکین. #عنوان
پ.ن.3.استتوس: در این مورد تو دو خط اول توضیح دادم.لیسنینگ تو ناتینگ. خیلی لذتبخش و کمی دردآوره که وسط چارراه حوادث زندگیت نشسته باشی و به این چیزا فک کنی. هرکسی هم که با سرعت از کنارت رد میشه بهش بگی میگ میگ.
با اینکه حالش طبیعی نبود نمی تونم ببخشمش.
بعد این همه وقت که از خودم میپرسیدم چرا دلتنگش نمیشم، چرا دلم فقط دیدنشو نمیخواد، چرا..،چرا...؛ فکر نمیکردم با دیدن دعوای یه بچه با مامانش (یا دعوای یه مامان با بچش یا معذرت خواهی بچه از مامانش یا هرچی،اصلا اینکه چی میگفتن چه اهمیتی داره؟) و بعدشم یه آفتاپ پاییزی روی انگشتام وسط اتوبوس بغض گلومو بگیره و لبمو گاز بگیرم تا چشام بیشتر ازین خیس نشه. به همه اون صبحای پنج شنبه و جمعه و 6صبح و 3 و نیم عصرهای روزهای دیگه ی سالها پیش فکر کنم و حسی رو تجربه کنم که خیلی وقت بود ازش خالی بودم. خوشحال باشم که هنوز فقط یه چیز هست که ازین چشا اشک دربیاره.چشایی که انقد خشک شدن که حساب هر بار خیس شدنشون تو این چندسال رو داشته باشم.
یهو زد به پشتم و گفت برو کنار دیگه.انگار راه بیرون رفتنش از اتوبوس فقط از وسط خاطره های من میگذشت. با اینکه حالش طبیعی نبود نمی تونم ببخشمش.
پ.ن.استتوس: در تنها گوشه ی دلپذیر دانشگاه.
" چه می کنی؟ چه می کنی؟
درین پلید دخمه ها ،
سیاه ها ، کبودها ،
بخارها و دودها؟
ببین چه تیشه می زنی
به ریشه ی جوانیت،
به عمر و زندگانیت.
به هستیت، جوانیت.
تبه شدی و مردنی،
به گورکن سپردنی،
چه می کنی؟ چه می کنی؟"
امروز بعد از 4سال از ایستگاه جا موندم.
تا حالا پیش نیومده بود، به جز یه بار که دلیلش موجه بود،حتی وقتایی که تا لحظه های آخر خواب بودم.
تو یه ربعی که مجبور شدم مسیر اضافه رو پیاده برم کلی فکر کردم که چرا؟
اول فکر کردم شاید چون امروز تصمیم گرفتم برم سراغ آلبومی که همیشه خاص یه مسیر بوده،از همه آلبومها اختصاصیتر، اونم مسیری که همیشه حداقل نیم ساعت طول میکشید.تقریبا هر نتش خاطره تیر 94 رو زنده میکنه.ولی دیگه اینجوری؟؟.. اگه این دلیل درست باشه باید در مورد قدرت موسیقی یه تجدید نظر اساسی بکنم.
بعدش فکر کردم شاید به خاطر همون دلیل لعنتیه، ولی چون اصلا واقع گرا نیستم زیر بارش نرفتم.
گفتم نکنه قراره چیزی رو ببینم؟ تمام مسیر به هرچیزی که میشد دقت کردم،ولی فقط یه ابر تونست نظرمو جلب کنه. این که اگه هدف فقط دیدن اون ابر بوده هم ارزش یه ربع پیاده روی رو داشته درسته، ولی قانع کننده نیست.
و آخر از همه، و احمقانه تر و جذابتر از همه: قرار بوده که از ایستگاه جا بمونم تا یه ربع فرصت داشته باشم که به این فکر کنم که چرا از ایستگاه جا موندم، ساچ ا گود لوپ.
حال!
متاسفانه نمیشه ذخیره اش کرد. اون چیزی که صدا و بو تصویر به یادت میارن فقط یه سایه ازشه. بعدش باید کلی به خودت فشار بیاری که چی بودی و کجا بودی و چه بر تو گذشته بود و قرار بود چه بر سرت بیاد و ... ولی از همه مهمتر اینکه خود خود همون لحظه چجوری بودی، یعنی حالت چطوری بود. باید بابت انتخاب این واژه دومعنایی به نیاکانم ببالم.
اینجا هم قراره کاری رو بکنه که مطمئنا از پسش بر نمیاد. امیدوارم حداقل بتونه یکم به صدا و بو و تصویر کمک کنه.